محل تبلیغات شما

دل آرام



خیلی از روشهام و نوع برخوردهام با همسر رو دارم عوض می کنم، و تغییر رفتار همسر هم نشون میده موفق بودم. 

افتاده بودیم رو دور بدی. 

خانواده اش کشیده بودنش سمت خودشون، من درصد زیادی از انرژی ام به بچه می رفت و واقعا توان نداشتم رفتارای اونا رو تحلیل کنم و نذارم همسر اون وری کشیده بشه. همسر بی توجهی رو شروع کرده بود، چون تحت فشار بود از طرف خانواده اش که بهشون سرویس بده، (وقتی دیدن من مشغول بچه ام، هی تعداد کارایی که گردن همسر مینداختن بیشتر کردن و هی گفتن مادر و پدرش که هستن، کمکش کنن بچه رو بزرگ کنه!) از این ور من عصبی میشدم از نبودنش و کمک نکردن و بی توجهی اش، باهاش دعوا می کردم، اونم ازم دور می شد. 

هنوز دلم باهاشون صاف نشده، و دوست ندارم کینه شون دلمو کثیف کنه، ولی اون حس نفرت شدید رو ندارم. 

مدام دعا می کنم خدا جایی سرگرم شون کنه که وقت نکنن به ما و زندگی مون کاری داشته باشن. 

از طرفی هم دعا به جون همکارم می کنم که عالیه راهنمایی هاش، اندازه ی شاید صد جلسه مشاوره باهام حرف زد و راه نشونم داد، هنوزم هر جا نمیدونم چیکار کنم ازش می‌پرسم و عالیه راهنمایی هاش.


نبودن بعضی چیزها تو زندگی خیلی خوبن و گاهی نبودن بعضی آدمها.

.

یه مدتی بود همسر خیلی غیرقابل تحمل شده بود و الان بهتر شده. یعنی شده همون همسر اوایل ازدواج که اینم مرهون راهنمایی دوستی هستم که بهم گفت به همسرت گوشزد کن دلیلی نداره همه ی بداخلاقی هاش رو تحمل کنی و به هر قیمتی بمونی کنارش. این تذکر انگار کار خودش رو کرد. این حس که همه با همه ی بدی هات می سازن و هی می تونی بد و بدتر رفتار کنی خیلی خوب نیست. اینطوری نباشیم. گاهی حس کنیم ممکنه اطرافیان ازمون خسته بشن.

.

دوست دارم برم کیش!

نمی دونم بشه یا نه. ولی اگه بشه چی میشه. کیش آرامش داره و این آرامش رو دوست دارم. الان هم مسئله هزینه ی رفتنه هم مرخصی. 


امروز دخترم اومد سر کار، مجبور شدم یه ساعت بذارمش اتاق همکارا، شایدم یک ساعت کمتر، دیگه داشتم میرفتم سراغش، که همکارم زنگ زد، بیا بیقرار شده. 

کلا اداره جای بچه نیست. کلافه میشن. باز خوب شد دیر اومد. 

.

حال نوشتن ندارم. دارم میرم خونه و دخترم تو بغلم خوابه.


امروز روز سختی داشتم به لحاظ کاری. تازه دارم میرم خونه. از صبح تا چهار تو اتاق رئیس بودم، پشت میزش و پشت کامپیوترش. خستگی برا یه دقیقه اشه، نشستن این همه ساعت بین آقایون رئوسا، خیلی خسته کننده است، خدا قسمت نکنه.

بدیش اینه که تهش یادشون میره. تو لیست پرداخت نمینویسنت. کار کردن ما و خوردن یکی دیگه.


پنجشنبه م و دخترم راه افتادیم سمت خونه. ما سر خیابون خودمون پیاده شدیم و خواهرم رفت مترو که بره خونه اش. دخترم گریه کرد و برا اینکه بی خیال گریه بشه بردمش میدون تره بار. هنوز بسته بود ولی دیدم چند نفری آدم وایساده. کم کم همین طور که ما دنبال گربه ها بودیم و بازی می کردیم فهمیدم که ملت منتظر مرغ گرم هستن. انگار قسمت ما بود. قصد خرید نداشتم. حوصله ی صف هم. دیدم هم قیمتش مناسبه هم چند نفر بیشتر نیستن. مرغ گرفتم. با سس خردل و سس تند و انواع ادویه هایی که داشتم مرغ رو مزه دار کردم و گذاشتم تو ظرف دردار  تو یخچال. 

جمعه یه لیمو سنگی خرید همسر و ورقه ورقه کردم زیر پوستش گذاشتم و همون معجون پیازداغ و کشمش و گرد لیمو و دارچین و نمک و کمی زرشک رو تو شکمش گذاشتم و گذاشتم تو فر. بسی جای همه خالی بود. 

با توجه به اینکه این سبک مرغ شکم پر رو چند باری درست کردم این دفعه از همه بهتر شده بود. به چند دلیل

-یک روز کامل تو مواد مزه دار شده بود.

-لیمو سنگی عطر لیمو رو به همه جای مرغ داده بود و از اون لیمو کوچولوها خیلی خیلی بهتر بود. اصلا نمی دونین چه عطری داشت مرغه. کیف کردم ازش. حتما امتحان کنین.


دوشنبه دفاع ارشد خواهرمه و نمی دونم چه مدلی مرخصی بگیرم. یکشنبه ی هفته ی دیگه هم می خوام رمخصی بگیرم بین التعطین می باشد. موندم :|

نزدیک تولد خانم خانما داریم میشیم و همه در تکاپو هستیم. پارسال خیلی خودکشی نکردم به چند دلیل. یکی اینکه خیلی خودش متوجه نمی شد. دوم اینکه اوضاع خودمم جالب نبود. حوصله نداشتم. و تازه کار رو شروع کرده بودم. روحیه ام خراب بود. ولی مهمترین دلیلش این بود که خودش هم متوجه نبود جریان چیه. 

دیشب داداشم و خانمش و مامان و داداش کوچیکه خونه مون بودن. 

سر دعوایی که با همسر داشتم این داداشم یه جورایی قاطی شد. اینطوری شد که داداشم اوایل ازدواجمون یه حرفی به همسر زده بود و همسر هر دفعه ما سر خانواده اش حرفمون می شد می گفت داداشت تو رو قبول نداره. فلان حرف رو زده در موردت. تو هم عین خواهر منی. منم وسط دعوا زنگ زدم به داداشم و گفتم گندی که زدی جمع کن. هر دفعه ما دعوامون شد گفتیم خواهرت فلان گفت تو هم همون طوری هستی. 

همسر دلش نمی خواست کسی بفهمه ما دعوا کردیم و حسابی ضایع شد. دوست داره اگه هر داد و بیدادی کرد من به هیچ کس نگم آبروش نره. منم نمی دونستم این مدلیه. وقتی دید شلوغ کنه ممکنه به همه زنگ بزنم بگم این کار رو کرده، اینو گفته و فلان ترسید. از داداشم هم خجالت می کشید. می ترسید اون به روش بیاره دعوا رو. برا همین تمام این مدت از روبرو شدن با داداشم اجتناب می کرد. دیشب اولین بار بود مواجه شدن با هم به مدت طولانی، راه فرار هم نبود. به نظرم اوضاع روابطشون بهتر شد. هر چند بدم نمیاد همسر از بابام و داداشم بترسه. وقتی خانواده ی خطرناکی داره این موضوع لازمه وجود داشته باشه. 


فیلمهای خوبی که اخیرا دیدید معرفی کنید ببینم فیلیمو داره. ممنون. 

.

دیشب فیلم "نیمه شب اتفاق افتاد"رو دیدیم، اون صحنه که گوهر خیر اندیش اومد خونه ی زیبا و جر واجرش کرد، یاد بعضی از فامیل محترم افتادم. 

چرا ما به خودمون اجازه ی دخالت تو زندگی و سرنوشت و انتخاب های دیگران رو میدیم و بعد آبرو میبریم و نمی ذاریم عزیزامون با اون کسی که دوستش دارند زندگی کنند؟ 

دلم برا حامد بهداد تو این فیلم خیلی سوخت. 

.

 دیشب یه صحنه زن آتیلا پسیانی تو فیلم قربون صدقه ی شوهرش میرفت، منم مسخره بازی درآوردم، پنج دقیقه دوتایی ریسه می رفتیم، دخترم مات مونده بود می گفت، مامان چی شد؟ 


با بچه‌های باشگاه اسکواش حرف می زدیم حرف ازدواج و ریخت و پاشهای الان بود. 

یکی از بچه‌ها گفت، ما سال 83 ازدواج کردیم. عروسی نگرفتیم، شوهرم پول نداشت، همین طوری رفتم خونه ام، با یه چمدون. برا همین مامانم بهم جهیزیه نداد. خیلی ناراحت بودن که چرا عروسی نگرفتن برامون. بعدا مامانم یه سری خرت و پرت های خودش رو بهم داد، نرفت برام بخره حتی. 

هر تیکه از زندگی ام رو با خون دل و با عیدی که شوهرم گرفته خریدیم. اون موقع همه تقبیح می کردن که چرا این مدلی رفتی خونه ات، باید منتظر می موندی عروسی بگیرن بعد بری، الان میگن چه کار خوبی کردی. بچه‌های الان یاد بگیرن ازت. 


از اینکه اینقدر قوی برخورد کرده بود خوشم اومد. 

گفتم چی شد که یهو رفتی خونه ات بدون عروسی. گفت، سه تا دویست هزار تومن بهمون کادوی عروسی دادن، با یکی اش سرویس طلا خریدم، با یکی اش خونه اجاره کردیم، سومی رو هم طول کشید تا بهمون دادن، اونم لباس و وسایل زندگی خریدیم. 




چالش جدید ما با دخترم اینه که عصر که میرم دنبالش نمیاد بریم خونه. و اگه شب شام خونه ی مامان باشیم یک درصد هم احتمال نداره بیاد بریم خونه. خیلی هم دیر می خوابه، یعنی امیدی نداریم که بخوابه ببریمش. 

همه ی اینا هم به خاطر اینه که به شدت بازیگوش شده و داداشم رو خیلی دوست داره. خونه شون شلوغه و اسباب بازی فراهمه. 

این هفته شنبه تا سه شنبه عصر وقتی خواب بود بغلش کردم آوردمش. یه روز هم مامان اومدن و کادو دادن به همسر، دو ساعتی نشستن، بعد یواشکی رفتن. 

هر کاری خلاف میلش بکنی بغض می کنه. این هفته یه روانشناس کودک باید برم. این هفته هر روز هفت و هشت شب رسیدم خونه، به هیچ کاری نرسیدم. 


بادمجون کباب و مرغ شکم پر و سالاد کلم می خوام بذارم برا مهمونی تولد. 

ممکنه سالاد ماکارونی هم اضافه کنم به خاطر داداش کوچیکه که خیلی دوست داره. 

بادمجونم رو سرخ کردم گذاشتم تو فریزر. مواد داخلشم درست کردم گذاشتم کنار. مرغ رو سه شنبه مزه دار می کنم می ذارم که حسابی مزه دار بشه و بعد می ذارم تو فر. سالاد کلم رو هم اگه برسم شب درست می کنم. ولی اولویتم اینه که شب چهارشنبه کیک بپزم. چون کیک باید کمی بیات بشه بعد خامه روش بیاد. 

کاش خواهرم چهارشنبه بیاد کمکم. 


بعضی وقتا بعضی آدما که احساس بی ارزشی می کنن یا موضوعی ندارن تو زندگی یا کلا انگیزه ای ندارن سعی می کنن برا ایجاد انگیزه ی حیات در خودشون و ایجاد موضوع و حس ارزشمندی هی تو زندگی این و اون نظر بدن. هی خودشون رو بچپونن وسط زندگی بقیه. همین آدما می تونن به روشهای دیگه هم وقت بگذرونن و کاراشون رو پیش ببرن ولی اشتباه از اون آدمهایی که طعمه شدن و این فضولان محترم سرشون رو کردن تو زندگی شون. باید با یه تیپا بندازنشون بیرون. 

چه قدر از این تیپ سوالا بدم میاد:

مبلت رو چند خریدی. کجا خریدی. چرا فلان جا نخریدی. چرا اون رنگی نخریدی. چرا فلانت با فلانت ست نیست. چرا به من نگفتی بیام ست کنم برات. دیس فلان اندازه کم داری. چرا فلان رو خریدی. فلانی رو می خریدی و.

.

پنجشنبه تولد دخترمه. یعنی چهارشنبه است ولی پنجشنبه می گیرم براش. نمی دونم دقیقا چند نفر دور هم جمع میشیم ولی غذاهام رو مشخص کردم. بعضی موادش رو هم آماده کردم. امیدوارم بتونم دخترم رو خوشحال کنم. نه خواهرم هست نه زن داداشم. یعنی احتمال زیاد دقیقا همون روز تولد میرسن و خیلی دست تنهام. نمی دونم به چه کاری برسم به چه کاری نرسم. کاش بتونن زودتر بیان. 

.

برای عید چندتا برنامه دارم که یکی اش اینه که سال تحویل پیش مامان و بابای خودم باشم. نمی خوام امسال شروع سال اونجا باشم. پررو شدن. برنامه ی بعدی اینه که چند روز تهران گردی کنیم تو عید. سعدآباد بازه تو عید؟ کجاها رو پیشنهاد می کنین؟ 

.

حوصله ی کار کردن ندارم. یعنی مواجهه با آدمها سر کار برام سخت شده. دلم می خواد یه مدت خونه باشم بدون دغدغه ی کار. پس بهتره زودتر عید بیاد.

.

دیروز اجاق گاز و یخچال رو تمیز کردیم با همسر. تا ساعت دو طول کشید. کف آشپزخونه رو هم تمیز کردیم. این وسط من کلی لباس هم شستم. البته با ماشین لباسشویی. فقط موند سه طبقه یخچال که دیگه جونی نداشتم بشورمش. اجاق گاز یکی از منفورترین وسایل خونه است موقع شستشو. لعنتی رو مدام تمیز می کنم (نمی ذارم به وضعیت لجن مالی برسه ولی کنارش و پشتش، روغن می پاشه و نمیشه هر هفته تمیز کرد) دیروز دلم می خواست گاز نو بخرم این کثیف رو بندازم دور! 


دوباره دیشب دخترم حالش بهم خورد. 

خواب درستی نکردم خیلی خسته ام. خودمم از شدن خستگی در آستانه ی سرماخوردگی هستم. دیشب آبریزش داشتم. و بی حال بودم. الانم سرفه می کنم. 

مریضی بچه خیلی ناجوره. ظاهرا یه ویروسه که استفراغ و دل درد داره. خدا کنه زودتر تموم بشه.


خیلی حرفای جدید ظریف به دلم نشست.

کلا به این نتیجه رسیدم تا قبل از این ما وزیر امور خارجه نداشتیم. یه نفر داشتیم که فقط حقوق وزارت می گرفته و می رفته سفر خارجی به عنوان دکور. نه بلد بودن از حق ایران دفاع کنن نه بلد بودن انگلیسی حرف بزنن. آلولوی سر خرمن بودن. 


اینقدر گرون شده آدم می ترسه بره خرید!

شدیم اصحاب کهف. 

دو تا بسته خامه و دو تا دنت و یه بسته گندم و دو سه تا خرت و پرت از همین اقلام خریدم دیروز شده 68 تومن. باز ما حقوق داریم اونایی که حقوق ندارن چیکار می کنن نمی دونم. خیلی از اقلام از سبد خریدمون حذف شده. روغن زیتون و روغن کنجد و امثالهم. ماهی و میگو. گوشت گوسفندم تقریبا حذف شده. رسیدیم به بوقلمون و مرغ. اون ابلهی که تو تریبون های مختلف داد می زنه چرا حقوق کارمندای دولت رو می خوان ببرین بالا الان نشونش بدن به من ببرمش خرید، خودش حساب کنه ببینه من اگه بخوام مثل پارسال این موقع خرید کنم چند میلیون باید دم صندوق کارت بکشم که معترض میشه به افزایش سیصد چهارصد هزار تومن. 



دیشب حالمون اساسی گرفته شد. دخترم استفراغ کرد و مکرر این اتفاق افتاد. رفتیم دکتر و خوشبختانه آمپول ضد تهوع زد و بهتر شد. 

ولی کلا جز آب غذا نمی خوره. 

خوشبختانه تب نکرد. نمی دونم رودل کرده یا سردیش کرده یا چی ولی دلم براش می سوزه. امیدوارم زودتر خوب بشه. 



تولد دیشب برگزار شد. الحمدلله خیلی خوب بود. ملاکم این بود که به دخترم خوش بگذره، و همه چی مرتب باشه. که محقق شد. دایی ام هم اومدن. 

زن داداشم و خواهرم با بادکنک عدد دو رو درست کردن، و به دیوار چسبوندن، باقی تزیین ها رو هم چسبوندن. خامه درست کردن برا تزیین کیک. غذاها هم اینقدر خوشمزه شده بود که خورده شد. 

عکساشو تو اینستا گذاشتم. 

کیک رو خانم خانما خودش تزیین کرد. هرچی توت فرنگی گذاشته بودیم چید رو سر پیشی. 


عارضم به خدمتتون که از دوشنبه خودمم ویروس خانمک رو گرفتم، و دیشب لرز داشتم و بی اشتها بودم و تهوع، امروز هم از شانس همایش داشتیم، تا چهار مجبور بودم همایش باشم. 

الان از درد بدن رو به مرگم!

خانمک بیماری رو به من و مامان و داداشم انتقال داد!

تولد رو فردا میخوایم بگیریم.  بادمجون و مواد داخلش رو آماده کردم، مرغ شکم پر هم کاری نداره، فردا میذارم فر خودش درست میشه. کیک برام سخته. خواهرم بیاد کمکم کنه فردا تزیین کنیم. 

انگار بهم الهام شده بود حالم میشه، کل کارامو کرده بودم زودتر!


خونه های خوب رو می بینم و میگم:"خدایا یه خونه ی بزرگ، تو یه محله ی خوب و" یه عالمه دستور میدم به خدا و خواهش و آرزو.

باز اینطور وقتا میگم خدا رو شکر عقلم رو ندادم دست بقیه و اون موقع مقاومت کردم که حتما خونه بخریم. وگرنه دیگه خونه نمی شد خرید با این وضعی که الان ایجاد کردن. الان حداقل یه سقفی رو سرمون هست و یه مبلغی داره. 

خدایا به همه مون رحم کن. 


یه کتابخونه مانندی همسر برا ته اتاق دخترم( اتاقش 1*2 متره) درست کرده بود که فعلا وسایلش رو از وسط پذیرایی جمع کنیم بذاریم اونجا خونه بهم ریخته نباشه. از همون روز تصمیم گرفتم چندتا سبد بگیرم روش پارچه بکشم و وسایلش رو بریزم تو اون سبدا که خوشگل بشه. 

دیشب یه سبد از تره بار گرفتم و نشستم به روکش کردن. خوشم اومد. شش تا سبد درست کنم تکمیل میشه. فعلا پارچه رو به اندازه ی سبد بریدم و کوک زدم. می خوام همه رو که بریدم و کوک زدم بعد چرخ خیاطی رو بیارم وسط و چرخ کنم.

از پروژه های آتی دیگه اینکه سر و سامونی به کتابامون بدم. و اتاق دخترم رو خوشگل کنم.

کمد دیواری هم انتظار من رو می کشه. خیلی بهم ریخته و جای خالی داره و میشه با مرتب کردنش خیلی اوضاع رو سرو سامون داد. 

یه دریل و عمودبر هم می خوام برا همسر کادو بخرم که به علاقه اش برسه و کمی چوب بری و ساخت وسایل چوبی رو توسعه بده. 

برنامه ی کیش هم با جور نشدن مرخصی پرید فعلا. شاید وقتی دیگه. البته هزینه اش هم مهم بود و دیدم اگه عجله ای و دو روزه بریم برگردیم اصلا نمی صرفه. حداقل سه روز باید باشیم تا بفهمیم چی به چیه و دو تا تفریح رو بریم. 


همسر برام یه دستبند کوچولو زیر یک گرم خرید. خودمم امروز پلاک همون طرح گل رو سفارش دادم. امسال خواستم برای روز زن به خودم حال بدم. تو این چند ساله خودم برا خودم طلا نخریده بودم. 

.

مدتیه می خواستم برا همسر دریل بخرم. فکر کنم اینجا هم نوشتم. خلاصه پریروز داداشم داشت می رفت بازار، ازش خواستم یه سر بره حسن آباد و یکی بخره. درسته گرون شده ولی بالاخره که چی. همسر خیلی دوست داره و کار چوب رو هم بهش علاقه منده. می خوام بندازمش تو کار چوب تا هم یه تفریح باشه براش هم کم کم سفارش قبول کنه. 

دیشب دریل رو پیشاپیش بهش دادم. کلی ذوق کرد. مثلا اگه به من یه سرویس طلا می داد که برلیان توش کار شده بود و حدودا چندده میلیون قیمت داشت این حال رو پیدا می کردم. قند تو دلش آب می شد تند تند.

.

برا مامان هم شمش گرمی خریدیم. 

برا مامان همسر یه پارچه گیپور خریدم بعدا بهش بدم. دیروز گوشی ام شارژ درست و درمون نداشت، دلمم هنوز با مامانش صاف نیست. امسال حتی زنگ نزدن تولد دخترم رو تبریک بگن. با اینکه دعوتشون کرده بودم بیان. البته الان زنگ می زنم به مامانش و گله می کنم که نوه تون رو دوست ندارید یه زنگ نزدید تولدش رو تبریک بگید. والا. 

حال آدمای پررو رو باید گرفت. 


تلخ ترین خبر این یک سال اخیر استعفای دکتر ظریفه.

الان تو این وضعیت وحشتناک ما تو دنیا تنها کسی که می تونست از پس وزارت خارجه بربیاد دکتر ظریفه.

این خبر رو بخونید.

حس ظریف رو درک می کنم اگه درگیر دخالت تو دیپلماسی بوده. چون مدام تو کار منم دخالت میشه و دو بار استعفا دادم و برگشتم. البته با رفتن من هیچ اتفاق وحشتناکی نمی افته. ولی با نبودن دکتر ظریف اتفاقات بدی در انتظارمون خواهد بود. 


خانمهای عزیز، مامانهای خوشگل، دخترای ناز، فاطمه خانمها، زهرا خانمها، روزتون مبارک اساسی.

درسته که هر روز مائه ولی خوب یه روزم به مناسبت روز ما خانمها گذاشتن که ارزش خودمون رو دست کم نگیریم.

می بوسمتون. مواظب دلهای مهربونتون باشید. زنها ذاتا مادر هستن، پس اگه مامان نشدید، هم غصه نخورید. شما هم مامان هستید. زنها قدرت ماورایی درونشون دارن که باعث میشه حتی وقتی ازدواج نکردن نگاهشون مادرانه و مهربونه. 

پس مهربونا روزتون مبارک. غصه ها رو از خودتون دور کنید. دو روز دنیا رو از زیبایی هاش لذت ببرید. زشتی ها می گذره. 


دیروز به خونه تی گذشت.

مدتی بود کمد دیواری بدجوری بهم ریخته بود. در ضمن خیلی جاهاش جا داشت ولی خیلی پر به نظر میومد!

خلاصه اول بعد از صبحانه کمد رو ریختم بیرون و مرتب کردم. لحافم رو از زیر درآوردم که بعضی شبها با لحاف خوشگلمون بخوابیم و حس خوب بگیریم. همینطور روتختی قلاب بافی ام رو هم گذاشتم دم دست گاهی بندازم رو تخت.

مرحله ی سخت اتاق دخترم بود. چون شش تا طبقه به دیوار همون فسقل اتاق زدیم و کلش پر از کتابه! کتابخونه مون از اول اونجا بوده. بسیار بهم ریخته شده بود و چون اغلب پنجره ی همون اتاق برای تعویض هوای اتاق باز میشه خیلی خاک و دوده داشت. خلاصه تمیز کاریش طول کشید. بعد هم دو تا سبد دیگه رو روکش کردم و کلی اتاقش خوش نما شد. یه تصمیماتی هم در مورد باقی جاهای خونه گرفتیم و همسر رو انداختم تو این فاز که به فکر ساخت یه کتابخونه باشه. 

تغییرات تو خونه حال آدم رو جا میاره.

اعتراف می کنم که بعد از اون دعوایی که با همسر کردیم حالم خیلی خوب شده. خیلی رو اعصابم بودن و اذیتم می کردن. الان که حرفم رو زدم و راحت شدم، و حس می کنم همسرم ازم حمایت میکنه، حالم خیلی بهتره. هر چند من هر سال تغییرات رو می دادم و تر و تمیز کاری می کردم ولی امسال یه جور دیگه ای تغییرات میدم.

اتاق دخترم خیلی خوب شد. رنگ و رو گرفت. دو تا طبقه های کتاب رو خالی کردم و عروسک و عکس های دخترم رو چیدم. دیوار رو خالی کردم و عروسکها و کیفهاش رو آویزون کردم. گلدونهای همسر(فسقل اتاق هم کتابخونه است هم اتاق دخترم هم گلخونه!) رو به جای بهتری انتقال دادیم که نورش بهتر باشه. 

همسر هم جاهای دیگه ی خونه می چرخید و مرتب می کرد. 

دریل حس خوبی بهش داده و تصمیم داره چوب از شمال سفارش بده براش بیارن برای کارامون.

فعلا دو سه تا تکه چوب داره که تو انباری خونه ی بابا گذاشته. و دو تا تکه ام دی اف از کابینتهامون مونده بود که آوردم دم دست تا یه کارای کوچیکی انجام بده.

پروژه ی بعدیم روتختی ام هست که باید قالبی درستش کنم. و یه طبقه که پاسماوری هام رو روش گذاشتم می خوام روکش کنم و براش نایلون بخرم بندازم. 

.

خانواده ی همسر دنبال این جریان هستن که دوباره تنش ایجاد کنن. نمی نویسم که یادآوری نشه ولی در حال ترکش زدن هستن. ناراحتن مدتیه آرامش برقراره.


همسر دیروز همچنان حالش بسیار خوب بود. اگه می دونستم خرید یه دریل اینقدر شادش می کنه زودتر می خریدم.

کلی مدل های مختلف کتابخونه ها رو بهش نشون دادم تا برامون بسازه. می خوام بهش انگیزه بدم که نجاری رو شروع کنه. چون هم بهش نشاط میده هم از فکر و خیال دورش می کنه. حس بهتری بهش میده. در ضمن کلی خونه مون رو قابل استفاده تر می کنه. 

.

دیشب حرف تخته های چوبی بود که باید بخریم برا کار با چوب برای همسر، یهو دخترم پرید وسط گفت: تخت من رو جمع نکنید. دوستش دارم. تخت من خوشگله. مال منه. 

خوشحالم که تختش رو دوست داره. یه مدتی تختش رو جمع کرده بودم. وقتی می رفت توی تخت بیقرار می شد. می خواست کنار خودم بخوابه. و کم کم تبدیلش کردیم به اینکه من بالای تخت بخوابم، دخترم پایین که خیالش راحت باشه. الان تختش رو دوباره باز کردم و گوشه ی پذیرایی نزدیک اتاق خواب خودمون گذاشتم(تو اتاق خودش جا نمیشه تختش!) شب تو تخت می خوابه من هم کنارش جا می ندازم تا عادت کنه. 


وقتایی که سر کار خسته میشم میرم تو کار دیدن عکس خونه هایی که برا فروش گذاشتن. شده در حد 15 دقیقه موقع چایی خوردن، بهم لذت میده.

خونه ها رو می بینم و میگم " این نه. نورش کمه.یا آشپزخونه ای کوچیکه یا." و برعکس" این عالیه. چه نوری داره. یه عالمه پنجره داره خونه اش. چه آشپزخونه ای. چه کابینتهایی. اینجا گازم رو می ذارم اینجا لباسشویی و اینجا رو هم یه ظرفشویی می خرم می ذارم."

بعد تصور می کنم تو اون خونه زندگی می کنم. 

می دونم که میشه.

دقیقا قبل اینکه ماشینم رو بخرم تصور می کردم یه ماشین خوب می خرم و دلم نمی خواست با پراید شروع کنم مثل اکثر آدما. باهاش رابطه برقرار نمی کنم و از رانندگی با پراید مخصوصا تو جاده می ترسم. حس می کنم امنیت لازم رو نداره. سال 90 یه تندر90 خریدم و عشق می کردم باهاش. تصورم راجع به ماشین دقیقا همونی بود که تندر 90 هست. البته می خواستم سراتو بخرم که نشد. 

برا خونه هم مدتی قبل از ازدواجم دلم می خواست خونه بخرم و دنبال خونه بودم که با همسر آشنا شدم و ازدواج کردم. همسر که دید دارم خونه می خرم گفت: هزینه های عروسی و سرویس طلا و خرید و . رو انجام ندیم، من پول می ذارم با هم خونه بخریم. که خریدیم. 

فضای خونه اونی که می خواستم نشد ولی موقعیت خونه بهترین جاست. یه دسترسی عالی به خیابون، مراکز خرید، پارک، و. . 

حالا دارم فضای مورد علاقه ام رو به خدا نشون میدم.

خدای خوبم می دونم اونقدری که باید و ازم انتظار داری خوب نیستم ولی تو خوبی. کمکم کن تو سفر زندگیم خوب تر بشم و از اینی که هستم جدا بشم به سمت بهتر شدن برم. فضا و پول و ماشین و امکانات خوبی که مد نظرم هست رو بدست بیارم. 



همکارم رو دیدم الان. حرف مدیران نالایقمون بود. یهو دراومد گفت:

" هر کسی با تو بد تا می کنه چنان خدا می پیچوندش که میره اونجایی که عرب نی انداخت! جالبه که پیش هیچ کس هم نمیره شکایت کنی و نامه بنویسی و بگی این کار رو کردن ولی خدا اینقدر به دلت نزدیکه که درجا طرف در عرض چند ماه می ترکه. عزلش می کنن یا گم و گور میشه تو هم هی بالاتر میای."

باور ندارم که دلم به خدا نزدیکه. فکر میکنم خدا بهم لطف داره و بهم نزدیکه. و گاهی ما نتیجه ی بدخواهی هامون رو برای خودمون پیش پیش می فرستیم و خودمون دچار بدی هایی که برای دیگران خواستیم میشیم. 

دنیا خودش تلافی بدی ها رو درمیاره. چه ما تلاش کنیم به همه بگیم که طرف باهامون بد تا کرده، چه پشت سر طرف حرف نزنیم. 

ولی کاش دلم به خدا نزدیکتر بشه. خیلی درگیر روزمرگی شدم. خیلی زیاد.


دیروز با همکارم رفتیم خرید. مرغ و بوقلمون و گوشت گوساله تنظیم بازار خریدیم. خوشبختانه صف طولانی نداشت و یه صف معمولی داشت. گوشت گوسفند تنظیم بازار بدون صف یا با صف کم اگه پیدا کنم، یه کمی می خرم برا آبگوشت. چون آبگوشت هیچ جوری با بوقلمون خوب درنمیاد. 

.

دیشب بعد از خرید همکارم من رو از وسط شهر رسوند خونه که یعنی لطف خیلی بزرگی کرد بهم. نمی دونم چه طوری جبران کنم. کلا آدم مهربونیه و همیشه بهم لطف داره. 

.

همسر هم دیشب کل مرغ و بوقلمون ها و گوشتها رو پاک کرد. دستش درد نکنه خودم تنها از پسش برنمیومدم. منم شام پختم و آشپزخونه رو جمع و جور کردم و گوشتهای خرد شده رو شستم و بسته بندی کردم. 

.

ساعت 11.30 رفتیم با دختر خانم حموم! یکی دو ماه بود برا حموم بازی درمیورد. از تهویه حموم ترسیده بود. دیشب همسر تهویه رو درآورد. اوایل نمی دونستم از تهویه می ترسه، تازه فهمیدم دلیل حموم نرفتنش تهویه است. 

.

گوشت و مرغ رو معمولا سه چهار ماه یه بار می خریم و تقریبا یه ماهی بود دنبال بوقلمون بودم و پیدا نمی کردم(مردم انگار همه به سمت بوقلمون رفتن دیگه گیر نمیاد) دیشب از زمان خرید تا امروز تا یادم میاد که فریزم که خالی شده بود تونستم پر کنم خدا رو شکر میکنم. بماند که قبلا برا سه تا مرغ 30 و اندی می دادیم الان حدود 70 درمیاد. از طرفی ناراحتم برای مردمی که نمی تونن به جای 30 تومن 70 تومن بدن. آدمایی که درآمدشون از ما کمتره و حتی نمی تونن مرغ و بوقلمون رو جایگزین گوشت گوسفند و گوساله بکنن. خدا بهمون رحم بکنه. 

.

یه خانواده ای مردش بیکار شده و دو تا بچه داره. خیلی تحت فشارن. خانوادگی داریم براش پول و جنس و مایحتاج زندگی جمع می کنیم شب عیدی خوشحال بشن. خدا هیچ کس رو گرفتار بیکاری نکنه. 

.

دیشب اصلا یادم نیست کی خوابم رفت. یادمه دخترم کنارم خوابیده بود. داشت می گفت روسری سرم کنم. بعد دیگه یادم نیست. بیهوش شدم از خستگی.

.

چند روزه بابا ماشین رو گذاشته برامون. صبح به صبح همسر بچه رو روی صندلی ماشینش می ذاره می بره منم عصر با ماشین برمی گردم. ماشین داشتن خیلی خوبه. اگه اینقدر خانواده ی همسر متوقع و مردم آزار نبودن قبل گرونی ها یه ماشین خریده بودیم. ولی اینقدر متوقع هستن که ماشین بخریم مدام باید سرویسشون باشیم و هر هفته میگن بیاین شمال، حوصله ی درگیری نداشتم. ال 90 خودمو بخوام از بابام بخرم بالای 60میلیون پیاده میشم. 



پروژه ی خونه تی به مرحله ی پرده شستن رسیده. فقط مونده پرده ی آشپزخونه که وقتی همسر دید همه ی پرده ها رو خودم درآوردم، شستم، و نصب کردم، خجالت زده تصمیم گرفت پرده ی آشپزخونه رو خودش دربیاره و نصب کنه. ببینم امروز انجام میده یا نه.

دو تا موکت طرح دار داره آشپزخونه و دم در که می بایست شسته بشه. یه سری طبقه می خوام همسر درست کنه که امیدوارم کارا بذاره و بشه حداقل چندتا طبقه درست کنه. 

.

همسر دیروز آزمون داد. نمی دونم قبول میشه یا نه. آخرین فرصتش بود برای آزمون استخدامی. 

خانواده خیلی مهمه که بچه اش رو هل بده به سمت موفقیت. به سمت کار خوب. خانواده ی همسر حالتشون این مدلیه که پسرمون بهمون بچسبه ت نخوره و این باعث شده همسر کلی موقعیت شغلیش رو از دست بده. هر وقت تصمیم گرفته بره یه جایی سر کار که جای پیشرفته داشته، خانواده اش مخالفت کردن و متاسفانه همسر پسر یاغی نبوده.

.

خستگی تو تنم مونده. دیروز و پریروز اصلا نتونستم استراحت کنم.

.

دنبال استیکر کاشی هستم برا آشپزخونه. 

کلا دنبال تغییرات بیشترم تا فضای بهتری ایجاد بشه تا چند سال دیگه بتونم اینجا زندگی کنم. نمی دونم همسر موفق میشه کار جدید بگیره و اوضاع مالی رو بهتر کنه.


همچنان در حال ایجاد تغییرات تو دکور خونه ی فسقلی مون هستم. 

یه چهارپایه داشتیم که روش تلفن رو گذاشته بودیم. الان جابه جاش کردم و آوردم تو اتاق و دو تا گلدون روش گذاشتم. روی میز توالتمم کلی تغییر دکور دادم. یعنی هی عکسها و شاسی ها رو جابجا می کنم تا به تغییر موردنظر برسم. 

نمیدونم امسال چرا اینقدر افتادم رو تغییر دکور!

البته دلیلش اینه که از خونه مون خسته شدم.

.

یه تعداد عکس دادم عکس پرینت چاپ کرده امروز آوردن.

.

فردا هم برچسبهای کاشی رو میارن برام. ذوقشون رو دارم. 


یه تغییر که این چند ماه تو رفتارم دادم و موثر بوده اینکه وقتی ناراحت میشم میگم به همسر، همون لحظه میگم و تموم میشه. در واقع اطلاع رسانی میکنم که این رفتارت بد بود به این دلیل، دیگه انجام نده. 

بعد روابط مثل قبل ادامه داره. اینطوری هم خودم اذیت نمیشم هم اون، رو روان هم نمیریم و متوجه حساسیت من میشه اصلاح میکنه و گاهی معذرت خواهی هم میکنه. 

قبلا مثلا یه حرفی میزد ناراحت میشدم، چند روز اخم و تخم می کردم، نمیگفتم دقیقا از چی ناراحتم، گیج می شد، عذاب وجدان داشت، دو سه روز اعصاب جفتمون خرد بود، تهش هم نمیفهمید چه طوری رفتار کنه!



دخترم شیر پاستوریزه اصلا دوست نداشت. کم کم از آبان ماه که شیر خودم رو نخورد اومد به سمت شیر. و بیشتر شیرکاکائو. شیرکاکائو هم کلا خیلی خوب نیست. هم بچه خوابش کم میشه و بیش از حد پرانرژی میشه هم زیادش کم خونی میاره. 

خلاصه سعی کردم شیر عسل رو جایگزین کنم.

بچه ها خوششون میاد از غذایی که شما با اشتها می خورید و ازش تعریف می کنید بخورن. حس خوبی بهشون میده. (حداقل بچه هایی که من دیدم). خلاصه من هر دفعه گفت: شیر کاکائو بخوریم. گفتم: بیا یه شیرعسل مشت بخور. کیف کن. 

عادتش شده بعد از خواب بعد از ظهر یه لیوان شیرعسل مشت بخوره و همچنین قبل از خواب شب. 

دیشب یهو هوس نون پنیر کرد و بعد از نون پنیر گفت شیرعسل مشت بخوریم. شیرعسل رو یه نفس خورد. یهو گفت: دلم درد می کنه. حالم بده. 

داشتم از خنده می ترکیدم. نون پنیر زیاد خورده بود و عملا جا نداشت برا شیرعسل مشت! ولی اصرار داشت حتما بخوره. یه نیم ساعتی تو حالت رفلاکس بود و بعد حواسش رو پرت کردم و به نظرم حدود یک خوابید منم یک و نیم. 

خیلی بامزه شده. شیر عسل مشت هم بخورید خوبه براتون.


پنجشنبه داشتم می رفتم باشگاه. روبروی شهرداری چیذر یه سربالایی ناجور هست که با نیم کلاج باید بری بالا. یه کم شل کنی و حواست نباشه ماشینت می مونه و مجبور میشی بزنی دنده یک و دوباره سرعت بگیری. 

شما وضعیت رو تصور کن. بعد تصور کن دور تا دور ماشین هست و فاصله ات با ماشین جلویی و عقبی هر کدوم ده سانت هم نیست و بقیه هم تو حال تو هستن. تو این وضعیت یهو حس کردم یه چیزی محکم به ماشین خورد. و دوباره هم تکرار شد. قلبم تند تند می زد و صدای برخورد مدلی بود که معلوم بود ماشین بهم نخورده و تصادف نشده. برگشتم نگاه کردم دیدم یه موتوری سمت چپم هست و داره هی با دستش می کوبه تو شیشه ی عقب و هی گاز میده میاد و دوباره تکرار می کنه. بعد هم اومد یه لگد زد به آینه ام و دادش به سمت بالا و گاز داد و رفت.

نمی دونم چرا این کار رو کرد فقط می دونم خیلی من رو ترسوند. 

احتمال میدم تو اون وضعیت که من اصلا حواسم نبوده به سمت راست، ایشون مثل تمامی موتوری های بی ادب می خواسته از سمت راست سبقت بگیره و نتونسته. من نه موقع سبقت گرفتنش دیدمش نه جا داشتم برم کنار که ایشون سبقت خلاف بگیره از سمت راست. 

اگه کمکی به بقیه نمی کنیم حداقل اذیت نکنیم.


دیروز همسر یه کتابخانه برام ساخت، البته دوتایی ساختیم، خودم وردست وایسادم تا ساخت، کلی فضام باز شد. البته تقریبا هیچ هزینه ای هم نداشت برامون، چون همسر عادت داره چوب و ام دی اف نگه میداره، تکه هایی که نگه داشته بود، کلا شد کتابخانه!

جنس ام دی اف.

.

امروز هم افتادم به جون آشپزخونه، استیکرهای کاشی رو میچسبونم. زیرش باید حسابی تمیز بشه که سختی کارش همین تمیزکاریه. نصفش مونده هنوز!

دخترمم رفته خونه ی زن داداشم، با بچه ی خواهرش بازی کنه، وگرنه همینم نمیتونستم بچسبونم.


فیلم، با چشمان بسته، رو دیدیم. خیلی تلخ بود. ولی واقعیت جامعه بود مع الاسف. 

.

احتمال زیاد عید شمال نمیریم. امیدوارم نریم. همسر خودش تصمیم گرفت برای دوری از دعوای احتمالی که خواهره راه میندازه، نریم. 

تا الان میدونستن من جواب نمیدم، مشکلی نداشتن، فقط من له میشدم و فحش و بی ادبی و بی احترامی میشنیدم، اونام جای اینکه بگن چه عروسمون خوبه و دخترمون بی حیا و بی چاک دهن، پشت سر من حرف می زدن!

چند وقت پیش که به همسر گفتم، بی احترامی کنن، سه تا پس میگیرن، دو تام محکم می کوبم دهنشون، دندوناشون بریزه تو دهنشون. 

بابت همین همسر میترسه داغونشون کنم.

من که این کاره نیستم، ولی اگه بهم فشار بیاد، قاطی کنم و ببینم دختره خودش رو جمع نمی کنه، به روش خودش جوابش رو میدم. 

انرژی مثبت بفرستین همسر سر حرفش بمونه. 


:(

دخترم چند روزه بعضی وقتا میگه دلم درد می کنه. و بعد خوب میشه. دیروز نمی گفته دلم درد می کنه. اشتهاش از دیشب کم شده. امروزم مامانم میگه غذا نمی خوره. نگرانشم. 

هیچ علامتی نداره جز د لدردی که یهو دلش درد میاد و تموم میشه. و دیروز کم غذاش کرده که تا امروز ادامه داشته. از جمعه هم لپش آب شده. امیدوارم دم عیدی چیزی نباشه و زود خوب بشه. 


محدثه یه حرف جالبی زد. اینکه برا عروسی که شاغله حداقل دو تا بسته سبزی یا لوبیا سبزی چیزی بیارن.

توقعی ندارم بابت این چیزا اوایل یه چیزایی می دادن. خیلی کم ولی همونم می دادن. ولی الان دو ساله من بچه دار شدم و می دونن سرم شلوغ شده، هیچی نمی دن. با اینکه می دونن پسرشون غذای محلی دوست داره و می دونن من بلدم بپزم. بازم توقعی ندارم. اهمیتی نداره برام. خودم سبزی شمالی می خرم از زرخنی اینستاگرام. 

رفتارشون نشون میده که آدمهای نرمالی نیستن و علاقه ای به اینکه پسرشون با زنش و زندگیش خوش باشه ندارن. می خوان پسرشون سمت خودشون باشه و با زندگیش خوش نباشه. و همه ی کاراشون برای اینه که همسرم با من نباشه. سبزی شمالی نمیدن بهمون که همسرم وقتی میره شمال له له غذای شمالی بزنه! و به خاطر غذا بدو بدو بره خونه شون. پشت سرم حرف می زنن و توطئه می کنن که همسرم سرد بشه بهم و ولم کنه. از گرمای زندگی من بدشون میاد. خودخواهی کورشون کرده و اینقدر حماقت دارن که نمی فهمن هفتاد سالشونه و نهایتا ده سال دیگه زنده اند و وقتی مردن پسرشون با یه زندگی از هم پاشیده که زنش رو ازش دور کردن و بچه اش رو هم همین طور، چه طوری سی چهل سال زندگی کنه. 

مادر و پدری که بچه اش رو دوست داره واقعا و از ته دل، برای بقای زندگی مشترک بچه اش و شادی زندگی اش تلاش می کنه و اجازه نمیده اختلافی بین بچه اش و همسرش روی بده و اگه اختلافی داشتن میاد میگه، پسرم، دخترم، همسرت خوبه. تو دقت کن. کار بدی نکرده. و سعی می کنه بینشون رو جوش بده. نه اینکه هی بیای پشت سر طرف حرف بزنی که سرد کنی دو طرف رو؟ 

واگذارشون کردم به خدا. و اعتقاد دارم دنیا اینطوریه که از هر دستی بدی از همون دست می گیری. منم بدی داشتم مثل همه ی آدمای دیگه. ولی تمام این مدت سعی کردم گذشت کنم و خوبی کنم بهشون. وقتی بهم بدی کردن بهشون خوبی کردم و حدود چهار و سال و نیم ادامه دادم. وقتی دیدم در حال پاشیدن زندگی ام هستن، و رو خط قرمز من پا گذاشتن، تحمل نکردم. از خدا می خوام به حق فاطمه کمکم کنه و خودش فتنه هاشون رو به خودشون برگردونه.


فردا سالگرد عقدمونه و یه فنجون نعلبکی سرامیک دست ساز که روش خط نستعلیق نوشته برا خودم و همسرم خریدم.

البته یه آستین و روسری ست هم برا خودم خریدم و چندتا فرفره که به بچه ها امسال عیدی بدم. 

نمی دونم فردا شب چه طوری غافلگیرش کنم همسر رو. شاید یه کیک بگیرم بریم خونه ی مامان یا خودمون سه تایی باشیم. البته دخترم تو جمعیت بیشتر دوست داره باشه و تولد تولد کنه و کیف کنه. 


پنجشنبه شب بعد از اتمام کار کتابخانه، خواهر بزرگه همسر زنگ زد و اعلام کرد جمعه دارن میان تهران. همسر هم بعد از قطع تلفن گفت: اول بیان شام بخورن خونه ی ما و بعد برن خونه ی خواهرم.

گفتم: الان میگی؟ ما وسط خونه تی هستیم. 

این یعنی اگه فردا خونه تی کردیم، نگه چرا. چون کسی اسفند خونه ی کسی نمیره علی الخصوص 24 اسفند اونم خونه ی زن کارمند که همه ی کاراش رو جمعه انجام میده.

گفتم جهنم. من خونه تی ام رو می کنم. یه مرغ مزه دار می کنم یه برنج و یه سالاد و ماست و خیار. برا من که غذا پختن سخت نیست. اینا بلد نیستن مهمون داری کنن. بذار یه بار دیگه یاد بگیرن چه طوری مهمون داری باید کرد و چی باید پخت گذاشت جلو مهمون. 

خلاصه شب تا صبح دخترم نخوابید. هی بیدار شد و دایی اش رو صدا کرد و گریه کرد که چرا رفته. ساعت سه هم بلند شد کره عسل خورد، بعدش بهتر خوابید و کمی تونستم بخوابم. البته کمی. صبح نه بیدار شدیم. برچسب های کاشی رو می خواستم بزنم. شروع کردم به کندن برچسب های پشت گازی که معمولا رو کاشی ها می زدم(از اول از رنگ کاشی هام بدم میومد. برای همین همیشه برچسب می زدم.) البته شب پشت گاز و بالا سر گاز رو کنده بودم و تا حدودی تمیز کرده بودم. مامانم زنگ زد که خواهر و بچه های خواهر عروسمون اومدن. گفتن دخترت هم بیاد اینجا هم با اینا بازی کنه هم تو به خونه تی ات برسی ما مواظبشیم.( عروسمون خیلی هوامو داره. خدا بهش خیر بده) چسبوندن کاشی ها رو شروع کردم تا 3.5 تقریبا نصف آشپزخونه رو دست تنها تمیز کردم و چسبوندم. یه خواب کردم بعدش مشغول بقیه ی آشپزخونه شدم. ساعت هفت حدودا خواهرش و دخترش و دومادشون اومدن. من همچنان تا هشت مشغول بودم. دیدن من چه قدر خسته ام خجالت کشیدن. گفتن: وای چه قدر خسته ای. معلومه حسابی کار کردید. و از این حرفا.

منم استاد پختن مرغ شدم. یه مرغ و باقالی پلویی گذاشتم جلوشون، هیچ کاری هم نذاشتم بیاد کمکم که بعدا بره حرف بزنه بگه من فلان کار رو کردم. وقتی داشتن می رفتن هزار بار معذرت خواستن. تشکر کردن بابت همه چی و اینکه مزاحم خونه تی مون شدن و این حرفا. 

خلاصه به چند هدفم رسیدم. یکی اینکه بهشون فهموندم اسفند وقت مهمونی رفتن نیست. دو اینکه یادآوری شد بهشون که داداششون شانس بزرگی داشته که همسرش آشپزیش خوبه و این دری وری هایی که اون دختره و مادره میگن واقعا دری وریه. سه اینکه داداششون غذا نمی پزه. چهار اینکه یاد بگیرن سفره برا مهمون انداختن یعنی چی. حتی اگه یه قلم غذا داشته باشی. پنج اینکه حتی اگه خونه تی هم داری حق نداری به مهمونت بگی ما توان پذیرایی نداریم نیاید.(حرفی که همین خواهرش به من زد. گفت مادرم توان پذیرایی نداره نیاید. منم می تونستم بگم خونه تی دارم توان پذیرایی ندارم نیاید.)

با اینکه خیلی خسته شدم ولی دلم خنک شد.


پیشاپیش سال نوتون مبارک.

امیدوارم امسال با تندرستی و موفقیت برای همه همراه باشه و کمی اوضاع مردم کشورم بهتر بشه و این تنش های موجود حل بشه.

از خدا می خوام به همه مون کمک کنه شرایط بهتری ایجاد کنیم برای خودمون و جامعه مون.

از خدا می خوام کمکمون کنه آدمهای بهتری بشیم، کمتر قضاوت کنیم آدما رو از رو دو تا کلمه حرف، انگ زن سالار نچسبونیم به هر کسی دنبال آرامش بود، سرمون رو از تو زندگی بقیه بکشیم بیرون درگیر حل مشکلات خودمون بشیم، و کلا رشد کنیم نسبت به قبل.

از خدا می خوام قبل از تحویل سال یه دلخوشی بده به همه ی اونایی که تو بیمارستانها مریض دارن. هر روز آدمایی رو می بینم که برا عزیزانشون که تو آی سی یو و سی سی یو دارن بین زمین و آسمون دست و پا می زنن، گریه می کنن، و همیشه نزدیک عید دیدن این آدما غصه دارم می کنه. خدایا شفا براشون قرار بده. بهشون آرامش بده.

خدایا به همه آرامش بده، به ما هم آرامش بده. 



هر کاریش کردم نتونستم بچرخونمش. خیلی وقته بارگزاری عکس انجام ندادم یادم رفته. الانم فرصت ندارم. 

امیدوارم به دردتون بخوره. هزینه تعویض کابینت و کاشی و دردسرش واقعا زیاده و به نظرم بهترین راه حل و ارزونترین راه حل همین برچسبهاست.

حالا مامان هم احتمالا برا کف سرویسهاشون بخرن و نصب کنن اگه اونا هم نصب کردن عکس می ذارم تو اینستاگرام. 

فعلا عکس بهتر ندارم. چون اداره ام و عازم سفر خواهم بود. بعدا ایشالا یه عکس خوب می ذارم. این عکس رو حین تمیز کردن کاشی ها و چسبوندنشون گرفتم. تمیز و مرتب نیست.


اومدیم کاشان، و تحویل سال خونه ی مادربزرگم بودیم. چهار سال بود خونه ی مادرشوهر بودیم سال تحویل و خیلی دلم میخواست با خانواده ی خودم باشم. امسال خودم رو به همسر و مادرش و باباش ترجیح دادم. مهربونی هم اندازه داره. خودمم دل دارم. 

جاتون خالی خیلی خوش گذشت. چون ما بودیم مادربزرگم دایی و خاله ام رو هم گفت برا شام بیان. 

البته تا سال تحویل دایی و بچه‌ها موندن و چه قدر فضا شاد بود. لذت بردم از شادی دختر دایی و پسر دایی ام و بازی که تا سال تحویل با هیجان انجام می دادن، جو خونه ی مامان بزرگم خیلی شاده، خونه ی خودمونم همین طور، ولی تو خونه ی مادرشوهر متاسفانه، همیشه همه زانوی غم بغل کردن، آدم دپرس میشه، این من و جاری هستیم که این چند سال سعی کردیم جو شادی بیاریم تو خونه شون. هر سال برا همه عیدی میخریدم، کادو می کردم سر سفره هفت سین بهشون میدادم، میرفتیم صبح بازار کم و کسری سفره هفت سین رو میخریدیم، همسر وایمیساد خونه شون رو تمیز می کرد، ولی خوب پارسال عید یه جنگ راه انداخت با جاری تو ششم عید، بعدشم تیشه برداشتن برا قطع کردن زندگی من. 

امسال امیدوارم همسرم درایت بیشتری به خرج بده و نذاره کسی تو زندگی مون دخالت کنه و بفهمه خواهر و مادرش نسخه های طلاق براش میپیچن نه سعادت. 

امیدوارم خدا سرگرمشون کنه دست از سر ما بردارن.


بعضی مسائل خیلی دردناک هستن. با اینکه اینجا نمی نویسم ولی دیشب که سیل شیراز رو دیدم دیگه طاقتم طاق شد.

اینقدر به اینطور مسائل حساسم که سعی می کنم خودم رو در معرض اینطور اخبار قرار ندم. وگرنه روز و شب کارم میشه گریه. سیل گلستان کم بود، شیراز و پل دختر هم اضافه شد. حال خوبی ندارم و مدام نگران آدمهای درگیر سیل هستم. مخصوصا مسافرا. برای همه دعا کنیم. مخصوصا آدمای درگیر سیل.

فکر اینکه کل محصول و دام و خونه و زندگی هم وطنام با این سیل از بین رفته کلافه ام کرده. خدا روزی رسونه تو این شکی ندارم ولی یه عمر با عزت و روی پای خودشون زندگی کردن مردم گلستان، الان واقعا براشون سخته دست دراز کنن و کمک بگیرن. نمی دونم شاید من خیلی حساسم یا اینکه الکی موضوع رو تراژیک کردم ولی اگه خودم تو چند ساعت تمام اون چیزی که داشتم رو از دست می دادم خیلی اذیت می شدم. الان هم دقیقا انگار خودم زمین کشاورزی و دام و خونه و مزرعه ام رو از دست دادم. 


خواهرشوهر بغل مادرش نشسته بود، ما تازه رسیده بودیم، داشت سالاد درست می کرد، من از صبح سر کار بودم و بعدش راه افتادیم سمت خونه ی مادر شوهر، یعنی از ساعت شش که بیدار شده بودم تا نه شب یه لحظه خستگی در نکرده بودم، بچه هم تو ماشین هی بغلمون بود. 

من اومدم از بغلشون رد شدم که برم دوش بگیرم، خواهره زیرلبی گفت، مردم عروس میگیرن، ما هم عروس می گیریم، دو تا عروس گرفتیم، فقط کارای شخصی شون رو انجام میدن. 

رفتم حموم برگشتم، به مامانش گفتم، چرا این حرف رو میزنه. کلفت گرفتین یا عروس. من یه ربع هست رسیدم؟ انتظار دارید وایسم شام درست کنم؟

مامانش مثل همیشه ماست مالی کرد که راجع به شما حرف نمیزد. گفتم من شام نمیخورم. به همسر هم گفتم، بریم خونه ی اون خواهرت. من اینجا نمیمونم. 

سر شام نرفتم، لباس پوشیدم، وسایل رو جمع کردم، منتظر شدم شام خوردن، لباس بچه رو پوشوندم راه افتادم. 

بماند که همه اومدن گفتن چرا نمیای شام و گفتم من احتیاجی به شام شما ندارم. منت نذارید. خودتون گفتید بیاید. ما نمیخواستیم بیایم. از بس گفتین بیاید، اومدیم. گفتین دخترمون حرفی نمیزنه. 

دختره سلیطه بازی رو شروع کرد، منم جرش دادم. بعدشم رفتیم خونه ی خواهرشوهر بزرگه. 


اومدیم کاشان و مهمونی ها به راهه. دو تا دایی ها دعوت کردن رستوران، دیروز عصر هم رفتیم روستای عمه و تا غروب امروز اونجا بودیم. هوا عالی، منظره عالی، عمه عالی، خوش گذشت. 

.

حرفای عوضی یارو اذیتم کرده و مانع نوشتنم شده. حال روحی که خراب باشه، نمیشه نوشت. 

.

تا امروز به مامانم نگفته بودم چه کردن و من چی گفتم. مامان از یکشنبه هفته ی قبل تا یکشنبه شب که ما رسیدیم کاشان، حالش بد بوده، استرس داشته. 


اینم یادم رفت بگم، رذایل اخلاقی خانم رو که یک به یک برشمردم(کارایی که کرده بود و نگفته بود، و حتی برعکس تعریف کرده بود)، باباش به دختره گفت: من تو رو ادب می کنم، تو غلط کردی اومدی از تهران، ببند دهنت رو تا نزدم تو دهنت. 

چند بار اینو تکرار کرد. البته بعد از اینکه بهش گفتم، اگه دوبار تو دهنش زده بودید این کارا رو نمی کرد، این حرفا رو نمیزد. 


خدا همچین بچه ای قسمت آدم نکنه. مایه آبروریزی. البته که از بس مادرش طرفش رو گرفته، پدره نتونسته با قاطعیت برخورد کنه همچین انتری دراومده. 


من لباس پوشیدم، دخترم اومد دنبالم تو اتاق، گفت چرا لباس پوشیدی، گفتم دارم میرم بیرون، گفت، لباس منم بپوشون بریم. لباس پوشوندم، تمام وسایلم جمع کرده بودم، چند دقیقه هی اصرار کرد بریم بیرون، من نگهش داشتم شامشون تموم بشه. بیشتر نتونستم نگهش دارم که کلا سفره رو جمع کنن. به زور من رو کشوند بیرون، تا ما رو دیدن لباس پوشیده، ترسیدن. کلا به نجابت و خانمی و سکوتم مطمئن بودن. گفتن، کجا. گفتم، ما نمی مونیم. ممنون. دختره سلیطه گفت، برارم داره شام میخوره، کجا. چرا نیومدی شام بخوری.

چشماشم درونده بود، دست به کمر، طلبکار، 

گفتم، من احتیاجی به شام شما ندارم. جنابعالی غلط کردی اومدی خواستگاری اگه کلفت میخواستی. اومدی میگفتی کلفت میخوام، راهنمایی میکردم بری دهاتتون، کلفت بگیری، ماهی یک و نیمم حقوقش بدی نه که کلفت بگیری ماهی سه تومن حقوق بگیره بیاره. 

حالا وسط حرفام هی زر می زد. تو فلانی تو بهمان. تو اسلام گفتن نماز بخونید و خواهرشوهر جز بدید، راه ندید تو خونه تون و .

مهمل میبافت. 

چند بار گفتم، ساکت. بسه، پنج ساله حرف زیاد زدی، فحش دادی، سکوت کردم. حرف نزن. ساکت. 

هی مامانش و باباش گفتن، فاطمه ساکت، نگو، گفتم چرا نگم. اگه میزدید تو دهنش الان نمی گفتم، نزدید، لازمه من بگم. چه قدر تحمل کنم، چرا من پنج سال عذاب بکشم، شما من رو اذیت کنید، سکوت کنم، بعدشم بشینین پشت سرم حرف بزنید؟

به زور من رو بردی خونه ات، خواهرم اومده، ناهار و شام درست کرده، اومدی چپیدی تو اتاق بعدش میگی من خسته شدم از دست خانواده ات، تو که تحمل مهمون نداری، تو که بلد نیستی مهمون داری، غلط میکنی کسی دعوت می کنی. میخوای منت بذاری غلط میکنی محبت میکنی. 

گفت، من کلفتی کردم برات. 

گفتم، کی؟ هر روز از صبح تا شب سر کار بودی، ساعت نه میرسیدی، شام و آبمیوه ات آماده، کباب آماده، خونه ات تمیز، چه کلفتی کردی؟

دعوت نمی کردی. مامان و بابای من چه هیزم تری بهت فروخته بودن که گفتی چرا میان. مامان من از صبح میومد کارا رو می کرد، بد کرد؟

وسطش هی زر خودش رو میزد. داداشت پشت سرت فلان گفته. زبونت شش متره. شما فلان زاده ها فلانید، 

داداشم قلب درد گرفته از دستت، اینو که گفت، خندیدم، گفتم، آخی، آخی، طفلکی. 

بعدش گفت طلاق داداشم رو میگیرم ازت. 

داد زدم غلط میکنی. غلط میکنی. زندگی ما به تو ربطی نداره، آداب معاشرت بلدی مثلا؟ چرا تو همه چی فضولی میکنی؟ فضول به تو چه من چیکار می کنم، به تو چه تو خونه ی من چی هست چی نیست، فضول. 

یه دفعه هجوم آورد بزنه، منم به طرفش رفتم، دو تا محکم زدم سمت صورتش که اصلا متوجه نشدم خورد یا نه. نه لمس کردم نه دیدم. 

چندبار گفتن نگو، گفتم پنج ساله سکوت کردم، تحمل کردم، بسه. 

گفتم، جمع کن خودت رو، جمع کن. 

کم اورد، شروع کرد فحش دادن. هرچی فحش داد گفتم خودتی. کثافت خودتی، آشغال خودتی، عوضی خودتی، و

همسر داشت میمیرد. وسطش مامانش زد به گریه زاری، استاد تمارضه. همسر گفت، ببین مامانم رو گریه انداختی. گفتم اشکال نداره. یه ذره گریه کنه. هیچی نمیشه. این همه پنج سال من اذیت شدم، یه شب شما اذیت بشید. 

باباش اواخر اومد گفت، نه دیگه این زندگی، زندگی نیست، طلاق بگیرید، گفتم، ما جدا نمیشیم، همدیگه رو دوست داریم. به کسی ربطی نداره. شماها اذیت می کنید. من و همسر مشکل نداریم. 

این وسط همسر تند تند لباس می پوشید، ساکها رو میورد دم در، هی می گفت نگو. 

سوار ماشین باباش شدم بریم خونه ی خواهرش، باباش می گفت، چرا این طوری کردی، دلت خنک شد؟ همه رو ناراحت کردی، گفتم اشکال نداره، ناراحت بشید. پنج ساله من ناراحتم، من گریه می کنم، اذیتم می کنید بعدشم جلسه می ذارید پشت سرم حرف میزنید من که سکوت کردم میشم وحشی و بد و بی ادب، مریم میشه مهربون و خوب و طفلک. 

چند بار گفت، منم تکرار کردم، فقط من بسوزم؟ فقط کن ناراحت باشم؟ فقط من اذیت بشم؟

گفتم مریم از همون اول نقشه کشیده بود من رو بد کنه ما طلاق بگیریم، برگرده با داداشش زندگی کنه. (پارسال همین حرف رو به باباش زدم. گفت تو گذشت کن. خوب باش!) 

نکته ی مهم این بود که پنج ساله میگم این سلیطه حس می کرده همسر من شوهرشه و به جز رابطه ی . تمام کارای یه همسر رو داداشش انجام میداده. و من می گفتم ایشون از من بدش میاد، میخواد ما طلاق بگیریم، جمیعا می گفتن، نه، تو رو دوست داره!!!

وقتی گفت، از اول من مخالف ازدواجتون بودم، به همه گفتم، الانم طلاق داداشم رو میگیرم ازت، ،، یعنی تیر خلاص رو خودش به خودش زد.

بعد از اون فحاشی شروع شد. 


دلم برا پدرشوهر و مادرشوهر سوخت، ولی حقشون بود. واقعا من پنج سال له شدم و گفتم اذیت میشم و ازش طرفداری کردن، نصیحت کردن من رو و گفتن تقصیر توئه، دختر ما با محبته، تو بدی. همین دو هفته قبل عید، مادرش زنگ زد به مامانم گفت دخترت رو نصیحت کن. با دختر من صمیمی بشه!!! 

کلی هم بد و بیراه گفت راجع به اعتقادات من و مذهبی بودنم رو مسخره کرد. 

واقعیت اینه که کاملا یادم نیست دیگه چی گفتم، فقط وقتی شروع کرد به فحاشی فهمیدم شکست بدی خورده. یهو  نقاب مهربونی و خوبی اش رو کنار گذاشت. دستش برای همه رو شد. 

عملا کل خانواده اش رو به کثافت کشوند با این جملاتش.


همسر حالش بد بود. ولی تا دو سه کوچه اون ورتر رفتیم و رسیدیم خونه ی خواهر بزرگه، اصلا عصبی نبود. من گفتم بریم تو ماشین، داد و بیداد می کنه، انگار نه انگار دعوای سختی داشتیم، حتی میتونم بگم خوشحال بود!!! 

من اینقدر فشارم پایین و حالم بد بود، داشتم یخ میزدم، تا صبح هم زیر پتو لرزیدم، گرم نشدم، خواب هم نداشتم، جفتمون بیدار بودیم. 

ولی حقیقتا فرداش همسر شنگول بود به جای خوشحال. خیلی تعجب کردم. 

ده جا عید دیدنی رفتیم. کلی خندیدیم، خوش گذروندیم. همسر لحظه به لحظه خوشحال تر و شنگول تر میشد! حسم این بود که توان نداشته به خانواده اش بگه، غیر منطقی حرف می زنید. الان بهانه داره. یا حداقل حرفای خواهره رو آتو گرفته و از زبون من کلی حرف زده. 

حماقت خودشون که فکر کردن میتونن با اعمال فشار روی من، میتونن کارشون رو پیش ببرن، و منم گاوم، یا آتو دارم دستشون یا هرچی، هی فشار رو بیشتر می کردن. 

عملا چهار نفر به یه نفر کرده بودن. ولی کم نیوردم. 

یه قطره اشک هم نریختم. جای اشک نبود. یه بار باید طومارشون رو می پیچیدم. 

فردا تا شب ننه رو ندید، شب رفتیم ماشین باباش رو بگیریم بریم عید دیدنی، باباش اومد دست داد، مامانش یه سلام کرد رفت پسرش رو ماچ کرد. فردا شبش دایی اش اونجا بود، همسر گفت بیا ببینیمشون. رفتیم، مامانش عینهو موش شده بود. همیشه من رو جر می داد. 

هنوز نتایج معلوم نیست در مورد سلیطه خانم، و مادر و پدر، همسر ولی خوشحاله! 






روز آخر تعطیلات، روز شستشو نامگذاری شده.

دو سری ماشین لباسشویی خودمون رو روشن کردم و پنج دفعه ماشین سطلی دخترم رو، الانم لباسهای دخترم رو ریختم تو لباسشویی خودمون که آبکشی و خشک کن رو انجام بده. 

دو سری دیگه هم لباس خودمون هست برا شستن. 

امسال نه سرد بود نه گرم، هی لباسها عرقی شدن. زیاد می پوشیدیم، بو گرفتن. 

.

چندتا لباس دخترم رو تو لکه بر گذاشته بودم، رفته تو حموم شروع کرده به شستن لباسا، نیم ساعت لباس میشست! آب کشی هم کرد به قول خودش. 

جالبه هر کاری ما می کنیم دوست داره انجام بده


از وقتی سیل پلدختر رو گرفته، هی به دخترم نگاه می کنم، غصه میخورم. امروز صبح خوندم شیرخشک نان1 لازم دارن، بغض کردم، بغضم ترکید، بی صدا سر سفره صبحانه، گریه کردم، بچه‌ها اذیت میشن، زنهای باردار، زنهای شیرده. اون بچه ای که تازه حریره بادوم میخورده، یهو خورده به سیل، چی میخوره یعنی؟ زن حامله با اون ویارش چی میخوره، روحیه اش چه طوریه. همسرش چه طوریه، گاو و گوسفند داشتن که الان ندارن یا کشاورزی، هزار تا فکر میاد و میره. 

خدایا خودت رحم کن. 


احساس می کنم حامله ام!

یعنی حالم از دیروز بد شده و شبیه اوایل دوره ی حاملگی ام هستم. نمی دونم سرماخوردم و مریضم یا اینکه واقعا حامله شدم. اون سری اولش افتضاح بودم. الانم از جمعه عصر افتضاحم. هر لحظه هم بدتر میشم. خستگی. استرس الکی. حالت بغض و ناراحتی و گریه دارم. درد شکم دارم. قصد بارداری نداشتم. برنامه ام برای پنج شش ماه دیگه بود و نمی دونم حسم واقعیه یا نه. فقط می دونم سه هفته دیگه مشخص میشه اگه واقعا باشه و هر روز حالم بدتر خواهد شد. 

اون سری پادرد شدید، خستگی مفرط، حس بلاتکلیفی و نیاز به گریه داشتم. امیدوارم هر چی که هست خیر باشه.  


با همکارم م کردم، گفت: ومی نداره هیچ حرفی بزنی. خودشون حساب کار دستشون اومده احتمالا. و اگه با این دعوا حساب دستشون نیومده، جور دیگه هم دستشون نمیاد. یه جراحی عمیق بزرگ کردی، و ان شاا. دیگه جرات نمی کنن حرفی بزنن. و کاری بکنن. 

امیدوارم.

مردم مدلشون اینه انگار که هر چی سکوت کنی و خانمی و جواب ندی، بیشتر حرف می زنن و اذیت می کنن. 



حذف فردوسی پور برا من که نه فوتبالی هستم نه نود میدیدم هم خبر بدی بود.

همه جا ازش حرف زدن، حرفی نمونده، فقط بگم با حذف آدمهای منتقد و باهوش و قوی شما بی عرضه ها و حسودا بالا نمیاین. جای عادل رو هم هیچ کس پر نخواهد کرد نه میثاقی پور نه هیچ کس دیگه. 

گزارشگری عادل منحصر به فرده، و جایگزین نداره. 


از روزی که حرفامو زدم به دختره، سبک شدم. اگه خودش تنها هم بود تا این حد سبک نمیشدم. مادرش هم بود کسی که مقصر اصلی پررو شدن دختره و دور برداشتن و روز به روز بدتر شدنش بود. همسرم بود. کسی که از یه جایی به این طرف، داشت باور می کرد، خواهرش مظلوم واقع شده! یا حداقل این طوری نشون می داد، شایدم از پس مادر و خواهرش برنمیومد. هرچی که بود به من فشار میومد. 

برام عجیبه که وقتی حرفامو زدم، برگشتم به همون دل آرام مهربون و دلرحم. مدتی بود انگار از حجم زیاد کینه ی تو دلم، سنگدل شده بودم. شایدم برداشت خودم این بود. نگاهم به دنیا عوض شده، دوباره اشکم دم مشکم شده. راحتتر نماز میخونم. راحت با خدا حرف می زنم. مدتها بود دعای کمیل شروع نکرده بودم، امشب چند صفحه خوندم. (دخترم نذاشت کامل بخونم) ولی در کل حال روحی ام بهتره. خیلی بهتره. 

انگار بغض مونده بود تو گلوم، اینقدر که بوی تعفن گرفته بود. 



امروز حالم خیلی بهتره، البته خسته ام. 

امیدوارم بهتر بشم. 

.

خانم خانما امروز فرمودن نمیخوام پوشک بشم. البته از مهرماه کهنه میذارم، پوشک نمی کنم. یه تبدیل توالت فرنگی هم گرفتم،(خودم و مامانم از توالت فرنگی استفاده می کنیم، چند وقته میگه، منم رو توالت فرنگی جیش کنم) دو روزه هی میره نیم ساعت رو توالت فرنگی میشینه. خودش رو میشوره. 

فکر کنم ماجرای عادت به توالت رفتن رو باید شروع کنیم! 


همسر کلا عوض شده. انگار از حرفایی که خواهرش زده در مورد من و خانواده ام با خوبی کردن به خانواده ام می خواد معذرت بخواد. خیلی مهربون تر شده و کلا عوض شده. امیدوارم این موضوع طولانی باشه. 

.

از اینکه دیگه زنگی از طرف خانواده اش زده نشده و اذیتی نکردن جدیدا، به نظرم حسابی ماستشون کیسه شده و فهمیدن دیگه نمی تونن با جنجال اذیت کنن. از اینها بعید بود به مامانم زنگ نزنن. ولی همین که زنگ نزدن یعنی نقطه ی قابل دفاعی دیگه براشون نذاشته دختره. 

فقط دلم می خواد یه حالگیری اساسی از این دختره جلوی خانواده ی خودم در صورت برخورد احتمالی انجام بدم بفهمه نمی تونه پشت سر به خانواده ام فحش بده و جلوی روشون هی خوش رقصی بکنه و خودش رو لوس کنه.

.

شوهر خواهرشوهر بزرگه سرطان معده گرفته. شوهر خواهرشوهر کوچیکه هم شش هفت سال پیش سرطان معده گرفته بود. مادرش حقش نیست بشنوه که دختراش سرخورن و شوهرکش؟ همسر من هیچی اش نیست میگن تو بچه مون رو مریض کردی. خودشون فکر نمی کنن چیکار کردن پسرای مردم سرطانی شدن؟


خوشبختانه باردار نیستم. الان یهو همه چی ام بهم می ریخت اگه باردار می بودم و از اونجایی که خیلی رو برنامه کار می کنم، ترس اینکه چکاب هنوز ندادم و معلوم نیست آهن و . سرجاش هست یا نه و بدنم آماده هست یا نه و . داشت دیوانه ام می کرد.

.

هنوز همسر حالش خیلی خوبه. و خوشحالم. اگه می دونستم از همون روز اول اعلام جنگ می کردم ه و خودم جوابش رو می دادم هر سری تا اینقدر رو جفتمون فشار نباشه.

.

اون موقع که من هیچ جوابی به خواهره نمی دادم و فقط اون اذیت می کرد مدام تلفن دست مادر و خواهرش بود پشت سر من حرف می زدن و اعصاب من و همسر رو تو فرغون می ریختن. جالبه که الان شستم گذاشتمش کنار، هیچ خبری از ننه من غریبم های قبلی نیست. 

.

سرم تو اداره خیلی شلوغه. یه سفر می خوایم بریم آخر هفته و می خوام بعد از اون ایشالا مراسم استقلال خانم خانما از پوشک و کهنه رو با جدیت دنبال کنم. فعلا آزمایشی کار می کنیم. 

.

خانم خانما یه کارتن می دید که بچه گفت خرس بچه ی این اسب رو خورد! یهو زد زیر گریه. گفت: مامانش. بچه اش. سریع کانال رو عوض کردیم. بغلش کردم. خیلی به روابط مادر و فرزندی حساسه. گریه می کنه سریع. کلا فیلم گریه دار نباید ببینه.


صبح دخترم رو گذاشتم پیش مامان و با ماشین بابام رفتم باشگاه . تمرینم تموم شد سریع برگشتم خونه. همیشه وایمیسم گیم میزنم. امروز نموندم. 

تا رسیدم خونه، دیدم مامانم رنگش پریده. گفت، تو خوبی؟ یکی زنگ زده به عموت گفته دختر برادرت تصادف کرده. من و همسر هم هرچی بهت زنگ میزنیم جواب نمیدی، بعدش یهو دیدم میگه در دسترس نیست، خوشحال شدم، گفتم رفته تو تونل صدر. 

زنگ زدم به همسر، صداش درنمیومد. یه سلام کرده، من من کنان میگه، خوبی. گفتم، آره، اشتباه شده. نگران نباش. الان رسیدم. پشت فرمون بودم متوجه موبایل نشدم. 

دوباره ظهر زنگ زده. میگه، صبح خیلی ترسیدم. عموت چرا به مامانت زنگ زده گفته. نمیگه یهو پس میفته. 

.

دخترم یه خروس چرخ دار داره، گذاشته رو میز بزرگ جلو مبل، سوار شده. یهو هل داد به جلو. چنان با ناخنام محکم گرفتمش که با کله نیفته، که یه ناخنم سرتاسر زیرش خون اومد. تازه با ناخن هم جواب نداد، دیدم داره میفته، بازوش رو گاز گرفتم که نیفته. 

با چنگ و دندان نگهش داشت دقیقا همینه. 


یه فکر امروز آرومم کرد اینکه این دختره اینقدر نشسته با خودش فکر کرده که 46-47 سالش شده شوهر گیرش نیومده، چرا اینطوری شده و چه بدی داشته که کلا زده به سرش. بر دیوانه هم حرجی نیست. حرفی که سال اول و ماه اول عقدمون همسر زد و گفت خواهرم دیوانه است. 

بنده ی خدا بدجوری بابت ازدواج نکردن اعتماد به نفسش پایینه و هی میشینه فکر م یکنه میگه فلانی که هیچی نداره. مذهبی هم هست و نمازخونه و کلی از من کمتره چرا داداشم رفته باهاش ازدواج کرده. بعد این فکرا هی حالش رو بدتر میکنه. البته تراوشات ذهنی اش من رو به این نتیجه رسوند و کاملا آروم. 


درگیر بچه ی مریض هستم. 

دیروز به خواهرشوهر بزرگه پیام دادم که تو وضعیتی نیستم که دعوتت کنم. بلافاصله زنگ زد. 

چون می دونم پیش عاملین فتنه است و هی دختره میره و میاد و میگه : ببین سه روز اومد شمال خونه ات الان یه شب دعوتت نمی کنه! خواستم دماغش بسوزه.


.

دیشب کل فرشا رو جمع کردیم با همسر که کاملا وارد فاز گرفتن از پوشک بشیم. 


دخترم دیشب خوب نفس نمی کشید و بینی اش پر بود. تا صبح پنج دقیقه خوابم نبرد. تا ساعت پنج یهو یادم افتاد، بخور سرد بذارم. ساعت شش مثل چادر اکسیژن، براش درست کردم بالا سرش، یه چادر دورش گرفتم که بخور سرد فقط تو همون منطقه باشه و بچه بره داخل چادر. تاثیرش اینطوری خوبه. از اون ساعت آروم آروم نفسش بهتر شد و خوابید. منم یه ذره خوابیدم. 

صبح بیدار شد بردمش توالت، جیش کرد. حاضر نشد پوشک ببندیم. و اصرار که من مریضم. بریم دکتر. ماشین بابا دستم بود. بردمش تو صندلی ماشین گذاشتمش و رفتیم دکتر، تا اونجا گریه کرد، و بغل بغل کرد، برگشتنه هم گریه، اومدیم خونه ی مامان، تا ظهر خوشحالی می کرد. بعدش حالش بد شد. 

اینقدر کولی بازی درآورد نتونستم برم جواب ازمایشش رو بگیرم بدم دکتر، نظر بده. 

.



اون روز به همکارم می گفتم، تصورم از زندگی اینه که دنیا میایم تا با تجربه ی آدما و چالشهامون آدمهای بهتری بشیم، رشد کنیم و عوض بشیم. توانایی هامون بیشتر بشه. خیلی فکر کردم که چرا برعکس تصورم راجع به خانواده ی همسر،(فکر می کردم یه خانواده ی جدید خواهم داشت که روابط خوبی خواهیم داشت، ولی ذهنیت اونا راجع به عروس و داماد، یه غریبه ی بده، و با این ذهنیت عملا کاری پیش نبردم)، با این آدما سر و کار پیدا کردم.

بعد فکر کردم من آدم درونگرایی هستم که از بچگی ام خارج از خونه حرف نمیزدم، زیادی مهربون بودم، بلد نبودم از خودم دفاع کنم، همیشه سکوت می کردم، زخم زبون میشنیدم، بچه‌های مدرسه اذیتم می کردن، بلد نبودم جواب بدم، تصورم این بود که چرا جواب بدم، حرفشون اهمیت نداره، ولی گاهی حرفاشون مهم میشد و به ضررم تموم میشد و توانایی جلوگیری از این ضرر رو نداشتم، 

مواجه شدن با این خانواده که از کاه کوه میسازن، از هر خوبی حتی حرف درمیارن و به بدی تبدیلش می کنن، از من داره آدمی میسازه که ت داشته باشم، زیرک بشم و بفهمم کی باید چه جوابی بدم و کی چیکار کنم، 

متوجه شدم آدمها وقتی سکوت کنی، نجابت به خرج بدی، نمی گن: چه نجیبه، چه دختر خوبیه، تیکه پاره اش کردم، هیچی نگفت تازه برام عیدی هم خریده. کادو تولدم خریده، 

می گن: خودش میدونه حقش همینه که اینطوری باهاش رفتار کنیم، برا همین سکوت می کنه، از بس ما خوبیم و بهش خوبی کردیم، کادو می خره برامون جبران کنه. 

فهمیدم مادر و پدرا همه شون اینقدر فرهنگ ندارن که اگه بچه شون کار بدی کرد، به خاطر خود بچه بزنن تو دهنش و بگن، درست رفتار کن، بعضی از پدر و مادرا فکر می کنن بچه شون اگه عین نجاستم هست، خوبه، هر کاری می کنه، درسته و چون از پوست و گوشت خودشونه باید ازش دفاع کنن. زیاد هم مهم نیست این وسط عروس و پسرشون اذیت بشن یا نه. عروس باید تحمل کنه. همینه که هست. 

فهمیدم پدر منه که وقتی رفتار و حرف بدی از ما میبینه، اعتراض میکنه و میگه، من پدرتم تحملت می کنم، ومی نداره جامعه رفتار بدت رو تحمل کنه. درست رفتار کن. 

پدر و مادرایی هستن که خیلی درگیر خوبی و بدی رفتار بچه شون نمیشن، هر کاری بچه بکنه، درسته. 

درسهای زیادی تو این پنج سال گرفتم. چشم و گوشم باز شد. فهمیدم بر خلاف تصورم، آدمهای نامهربون فقط تو اداره نیستن، حتی تو خانواده ممکنه آدمی باشه که از فرط حسادت و حقارت، آرزوی مرگ و نابودی ام رو داشته باشه، درسته من تو خانواده و برادرام تو صلح و عشق و دوستی بودیم ولی دلیل نمیشه خواهر و بردار همه اینطوری باشن. 

خیلی مسائل رو فهمیدم، که از حوصله خارجه، و سعی کردم به جای سکوت، جوابهای به موقع و خوب بدم، اینا البته تو سال 97 شروع شد، و فهمیدم اون امام علی و مالک اشتر بودن که سکوت می کردن و طرف پشیمون میشد میومد به غلط کردن میفتاد، مردم فعلی پنج سال هم که سکوت کنی، نه به غلط کردن میفتن، نه می فهمن که اشتباه بوده رفتارشون، نه انتظار تغییر و فتنه نکردن میتونی داشته باشی. 


پنجشنبه با مامان رفتیم دور بزنیم، پرده فروشی هم سر زدیم، دو تا تیکه پرده خوشگل حدود سه متر خریدم، دیشب مامان اومد خونه مون، پرده آشپزخونه رو باهاش طراحی کردیم و یه تغییر قرار شد تو پرده ی اتاق خواب بدم. 

خوشحالم از تغییرات. 

.

یکی از کارایی که امسال کردیم با همسر و ذوق کردیم، تغییر جای گلدونهامون بود، سه چهار تا گلدون آوردم تو اتاق خواب و بقیه ی گلدون ها رو هم همسر آورد یه طبقه پایین تر و جلوی چشم( گلدون ها تو اتاق کوچیکه و روی طبقاتی بود که همسر به دیوار ایجاد کرده).

سه تا طبقه هم گوشه ی دیوار همسر زد که اونام کار راه اندازه. کلی فضا بهم اضافه کرد. کلا فضای خونه قابل زیست تر شده. 

از پارسال هم تو انجمن فلامین لیدی عضو شدم، که زندگی مینیمال رو یاد میده، سعی می کنم وسایل اضافه نگه ندارم، دم عید کلی وسایل رو که چند سال بود استفاده نمی کردم، دادم رفت. 

سال 97 رو میتونم بگم سال تغییر بود. تغییر تو همه چی. سال خوبی بود. 



خانم خانما که شمشیر بستی. شمشیرت رو باز کن. سعی کنیم از کلمات بهتر استفاده کنیم، اینکه دیگران رو تو کامنتات تحقیر کنی، قضاوت کنی، کوچیک کنی، اثر منفی اش اول روی توئه. نه من. آدمی که اذیت می کنه، اول خودش اذیت میشه، بعد دیگری رو اذیت می کنه. خودت رو اگه دوست داشته باشی، اینطوری نمی کنی. به فکر روح خودت باش. 


پست قبلی انگار خوب نتونستم منظورم رو منتقل کنم. 

اون موقع که مجرد بودم هر کسی بهم می گفت چرا ازدواج نمی کنی، می گفتم اگه مورد خوب پیدا بشه ازدواج می کنم وگرنه یه مجردی خوب بهتر از یه متاهلی بده. 

الانم اعتقادم همینه. 

برام خیلی عجیب بود که خواهرشوهرم اینقدر بابت ازدواج دیگران ناراحت میشه و حسودی می کنه و خودش رو سرکوب می کنه که این سرکوب کردن باعث خیلی از عقده ها و رفتارای عجیبش میشه. 

این رفتارش هم دلیل های زیادی داره. فرهنگشون متاسفانه طوریه که زن رو با شوهرش جدی میگیره. شما اوایل برخورد و حتی سال اول متوجه نمیشی و دقیقا فکر می کنی زنهای خودساخته ای هستن و متکی به مرد نیستن. ولی عمق ماجرا اینه که از بچگی بهشون القا شده که باید یه مرد باشه و زنها توانایی ندارن کاراشون رو بکنن. تا جایی که خواهرشوهر پنجاه ساله ی من سال اول ازدواجمون به همسر زنگ زده بود بیا شمال برا من حساب بانکی باز کن. این خانم لیسانسه است، کارمنده! و همسر و فرزند هم داره ولی انگار آیه از آسمون اومده که داداشش باید براش حساب بازکنه. از عابر بانک بلد نبود استفاده کنه. همه اش هم می گفت: یه مرد همیشه باید دنبال آدم باشه.

دقیقا برعکس خانواده ی ما که خیلی به وابستگی اعتقادی ندارن. 

من دقیقا سالگی مستقل شدم. خودم می رفتم کلاس کنکور و خودمم برمی گشتم. بعدشم می رفتم دانشگاه و برمی گشتم. بعد هم کارمند شدم. هیچ وقت هم نگفتم بابا برام حساب باز کن! و . تازه کارای بانکی خانواده رو من با اینترنت انجام می دادم اون موقعی که اصلا کسی نمی دونست اینترنت بانک چیه. خلاصه یا خودشون رو لوس می کنن یا واقعا نمی فهمن و بلد نیستن. یا هر دو گزینه است. 

از اون موقع که اینا رو دیدم از این خانواده خیلی حساس شدم رو این موضوع که راجع به ازدواج و خوشبخت شدن و شوهر نباید به دخترا حرفی زد. یه پیش زمینه ای ایجاد میشه که خوب نیست. ما تو خانواده مون هیچ وقت بابا و مامانم نمی گفتن ایشالا عروس بشی. خوشبخت بشی. می گفتن ایشالا درس بخونی موفق بشی تو زندگیت. 


چراغ خاموش، علی رغم میل باطنی ام، (چون وسط عملیات پوشک گرفتن بودم)، دیدم دل همسر تنگ شده(عید رفتیم شمال اصلا مادرش رو ندید، سر جمع یه ساعتم ندیده بودش)، خلاصه با اکراه رفتیم شمال. 

استرس هم داشتم. در حدی که قلبم از حلقم داشت بیرون میومد، می گفتم الان بریم دوباره مثل روال پنج سال گذشته، مسخره بازی رو شروع می کنن. دیگه هم حوصله حرف زدن ندارم چه برسه به مقابل به مثل. 

به چند نفر سپردم دعام کنن و راه افتادیم. 

پدرشوهر هم استرس داشت! خواهرشوهر کوچیکه اونجا بود شوهرش و خاله ی همسر. همه چی خوب بود. منم باهاشون گرم گرفتم. شام خوردیم خوابیدیم. 

شده بودن همون ادمای نوروز 93! حتی از اون موقع هم بهتر. 

خیلی از جوسازی هایی که دختره علیهم کرده بود، تو اون حرفا، حل شد و من جواب دادم. و در واقع پنج سال تنها میرفتن قاضی و حکم می دادن، الان دادگاه با اینکه نابرابر بود و چهار نفر به یه نفر، ولی از قیافه مادر و پدر همسرم مشخص بود اواخر حرفا کاملا جاخورده بودن از حرفای دختره و جوابای من. 

مشاوره که رفته بودم، گفت، برخلاف تصور تو، خانمی کردن برا بعضی آدمها جواب مطلوب نمیده. چرا بهت توهین میشه و سکوت می کنی. اینا پیش خودشون فکر کردن لابد تو عیبی داری، یا خانواده ی بهتر از این گیرت نمیومده یا اینکه هیچ کس پشتت نیست اگه بحثی پیش بیاد و خانواده ات رهات می کنن، یا اینکه به هر قیمتی حاضری زندگی رو ادامه بدی و هر چه قدر فشار بیارن هیچی نمیگی، چون از اول تو و مادر و پدرت رو بررسی کردن و متوجه شدن تو و خانواده ات آروم هستید، و اهل سازش، از نجابت شماها هی سواستفاده کردن و جلو اومدن و الان رسیدن به این که کلا پسرشون به اونا خدمت رسانی کنه، و خانواده ی تو، تو و بچه رو حمایت کنن، کم کم هم که رابطه ی شما کمرنگ شد، کار رو تموم کنن.

گفت، یه بار بنشونشون سر جاشون، تموم میشه. 

به نظرم تموم شده. 


یه نموره آنفولانزا گرفتم. دیروز خونه خوابیدم. امروز اومدم سر کار و حالم بده.

آدمی که به یه آنفولانزا می ترکه و می پاشه از هم برای چی جلوی خدا قد علم می کنه و ادعاش میشه؟ دقت کردید ما چه قدر ضعیفیم و هیچ معلوم نیست تا ثانیه ی بعدی هستیم یا نه؟ پس چرا نمی ذاریم آدما از همسرشون و بچه شون و زندگی شون لذت ببرن؟ چون خودمون تحت فشاریم بقیه هم باید اذیت بشن؟ چون خودمون اول ازدواجمون تحت فشار بودیم باید همه رو ج و بدیم؟ 

.

مامان دیشب کله پاچه گذاشت برا امروز صبح. و گفت که صبح به همسر بگو بچه رو میاره بیاد بالا کله پاچه بخوره بره. همسر صبح شنگول منگول زنگ زده که جات خالی خیلی چسبید. مامان گفت بیا بالا صبحانه بخور و برو. الان خوردم دارم میرم سر کار. 

این یه نمونه از محبتهای مامان و بابامه که هیچ وقت هم لیستش نمی کنن و همیشه فکر می کنن داماد و عروس هم جزئی از خانواده هستن و حتی پسر و دخترمون هستن. همونقدر که پسرم برام عزیزه، دامادمم عزیزه و محترم. 


یکشنبه تولد همسر بود، برنامه ام این بود که ببرمش رستوران و غافلگیرش کنم. وقتی دیدم داریم میریم شمال، گشتم دنبال رستوران خوب تو شهر مورد نظر، از دختردایی همسر هم پرسیدم، اونم دوتا رستوران معرفی کرد. به همسر گفتم، شنبه شب سه تایی میخوایم بریم شام، برنامه دارم. برنامه نریز.

خلاصه رفتیم تو شهر چرخ زدیم، بعد به همسر گفتم بریم فلان رستوران. گفت، اونجا گرونه. بریم جای دیگه؟ گفتم، نه. تولدته، به حساب من میریم. امشب هرچی دوست داری سفارش بده. 

رفتیم کباب ترش و کوبیده خوردیم جاتون خالی. 

به همسر خیلی خوش گذشت. چند بار تا الان گفته، بهترین شب زندگی ام بود. خیلی خوب بود. 

جالبه که تو برگشت شیرینی گرفت همسر و رفتیم خونه شون. گفتیم تولد همسر بوده. هیچ کس یادش نبود. اون وقت ادعا دارن ما عاشق داداشمونیم. ما میمیریم برا پسرمون. حتی اون موقع که گفتیم هم هیچ کدوم دست به جیب نشدن یه پول بهش کادو بدن. 

برا پدرشوهر هم یه پیرهن گرفته بودیم. بهش دادیم، کلی تشکر کرد و گفت، نمیخوام، باشه برا پسرم. 

خجالت کشیدن که ما کادو خریدیم. وقتی یهو رنگ و روشون می پره و خجالت می کشن، می فهمم که خیلی پشت سرم حرف زدن. 

الان دیگه اهمیت نداره حرف زدن یا نه. 

ولی ثابت کردن که باید ازت بترسن تا اذیت نکنن. 

یه مسئله ی جالب رو فهمیدم، اینکه به فامیلشون گفتن، ما برای پسرمون خونه خریدیم، در حالیکه هم من پول دادم هم همسر، وام هم گرفتیم. نگفتن من ماشینم رو فروختم دادم پول خونه. دخترعموش پرسید چرا با ماشین خودت نمیاید برید؟ 

گفتم، ما قبل عروسی ماشین رو فروختیم به بابام، پولش رو دادم برای چک خونه. دختر عموئه رو به مادرشوهر کرد گفت، چرا به ما نگفتی؟ من تا الان فکر می کردم دل آرام ماشین داره. دل آرام جان پول جمع کنید ماشین بخرید. با بچه بی ماشینی سخته. 

خندیدم. 

خبر ندارن 35 میلیون جمع کردیم دادیم به خانواده ی همسر، که هی همسر رو اذیت نکنن. هر روز زنگ میزدن به همسر میگفتن ما پول بهت دادیم خونه بخری، باید بیای فلان کار خونه مون رو بکنی. 

با همون پول میتونستیم یه خونه پیش خرید کنیم، یا یه ماشین صفر بخریم. الان پشیمون نیستم که پول رو دادیم. همسر خیلی پشیمونه، ولی به روی خودش نمیاره. 



پنج ساله ما جایی میخوایم بریم، مادرش بدو بدو میره بغل پسرش میشینه، میگه، من مادرشم باید بشینم بغل پسرم. 

این دفعه بالاخره بعد از پنج سال فهمیدن پسرشون ازدواج کرده زن داره. داشتیم می رفتیم بیرون، مادرش گفت، دل آرام بیا جلو پیش فلانی بشین! 

دقیقا پنج ساله به همسر میگم، خانواده ات نمیدونن تو زن داری، اگه می دونستن هر پنجشنبه جمعه هر تعطیلی صدات نمی کردن تنها بری اونجا. 

خوشحالم فهمیدن بالاخره. 


دیشب دخترم میگه: مامان جیش داشتی به من بگو. زود دوتایی بریم جیش کنیم. باشه؟ یادت نره ها.

گفتم: چشم. الان بریم دوتایی جیش کنیم؟

رفتیم. ایشون بیشتر از من کار داشت! 

یه مامان تمام عیاره. غذا میده بخورم. توالت من رو می بره. می خوابونه. ناز می کنه. بوس می کنه. حیف که نصف روز سر کارم. نمی تونم از بودن باهاش لذت ببرم. 


خونه خریدن با وجود گرونی های اخیر واقعا کار سختی شده. ولی نشدنی نیست. فقط با توجه به مبلغ بالایی که باید داشته باشیم یه مقدار برنامه ریزی مالی میخواد. 

بسته به مقدار درآمد و هزینه خیلی شفاف مشخص کنید چه هزینه های ثابتی دارید. چه هزینه هایی رو میتونید حذف کنید و ازش صرف نظر کنید، چه هزینه هایی رو میشه فعلا انجام نداد، و .

یه بررسی دقیق در مورد وامهایی که می تونید بگیرید انجام بدید، و تصمیم بگیرید کدوم وام بهتره الان بگیرید. 

مثلا ما سه تا وام پارسال گرفتیم که اگه شرایط بهم نخورده بود میتونستیم با همون سه تا وام و فروش خونه مون، یه واحد بزرگتر بخریم، ولی قیمت ها خیلی بالا رفت. و ما تقریبا به سه برابر پولی که الان داریم نیاز داریم تا بیست متر متراژ خونه رو ببریم بالا. 

بنابراین با افزایش حقوق امسال(چون جفتمون کارمندیم) تصمیم گرفتیم یه وام دیگه بگیریم، فکر می کنم اگه قیمت ها دوباره نره بالا و ما بهترین حالت پس انداز رو بتونیم داشته باشیم، حداقل دو یا سه سال زمان میبره تا افزایش متراژ بدیم. 

انواع وامهایی که میشه روشون حساب کرد:

-وامهایی که روی میانگین حسابتون وام قرض الحسنه میدن. این وامها برا اول کار خوبن برا همون لحظه ی خونه خریدن هم خوبن. 

مثلا میشه شما هر ماه یه تومن درآمد داری،پونصد خرج ماهتونه، پونصد بذاری تو این حساب وامت، کم کم پول جمع میکنی و از طرفی یه سال بعد هم میتونی وام بگیری، 

- وام مسکن، مخصوصا اگه وام اولی باشی عالیه. اگه وام قرض الحسنه چهاردرصدی هم گرفته باشی و حدود 15 میلیون هم داشته باشی، میذاری مسکن و باز افزایش سرمایه میدی و وام شصت یا هشتاد میلیون میگیری که برای شهرستانها مبلغ خوبیه و برای تهران، ای بد نیست. 

- از شما حرکت از خدا برکت. 


برنامه ام این بود که بعد از عید برم آزمایش و دکتر برا دومی اقدام کنم. 

سه شنبه صبح میخواستم برم آزمایش، آنفولانزا گرفتم. حالا هفته ی دیگه ایشالا برم آزمایش، بعد با جوابش برم دکتر ن و کم و کسری های بدنم رو جبران کنم. اواخر تابستون ایشالا اقدام کنم. 

.

با توجه به کسری بودجه مون برا تعویض خونه، یه وام دیگه میخوایم بگیریم، که بتونیم زودتر جمع و جور کنیم و خونه بخریم. یه فکرایی دارم و اگه خوب پیش بره بعد از یه دوره سختی و فشار مالی، امیدوارم بتونیم خونه بزرگتر بخریم. 


چیدمان اتاق رو که عوض کردم،  هم جانماز و چادرم رو بردم تو اتاق، هم قرآن رو گذاشتم رو میز توالت، یه حس خوب داده به اتاق. 

.

عادت قدیمم این بود که بعد از نماز قرآن باز می کردم میخوندم، مدتی که دخترم کوچیک بود نمازم به زور میخوندم، باز الان میذاره دو سه آیه بخونم. خودش کلی پیشرفته. حالم خوب میشه.

.

امروز سوره انبیا اومد ایه 36، حال خوبی پیدا کردم. 

امیدوارم بتونم امسال روزه هام رو بگیرم. ماه رمضون عشقه. 


دخترم همچنان درگیر پروژه ی پوشک گیری هست. البته من بیشتر درگیرم. 

دیشب خیلی بامزه بود. وسط شب بیدار شد، بدو بدو رفت تو آشپزخونه. من خواب بودم. باباش صداش کرد. گفت: مامان. 

اینجا من بیدار شدم. گفتم : جانم. فرمودن: آب. خوابوندمش تو جاش و رفتم آب آوردم براش. دیدم بچه گرمش شده. پنجره باز کردم باد خنک پیچید تو اتاق خوابش رفت. لای پنجره تا صبح باز بود تا خانم گرمش نشه. 

از این به بعد پروژه ی خانم خانما گرمش شده شروع میشه. 



همسر از وقتی من دیدمش حس بویایی اش کار نمی کرده. قبلشم ظاهرا اینطوری بوده. خلاصه یه سال و نیم پیش براش نوبت گرفتم دکتر گوش و حلق و بینی با اصرار(قبلش قبول نمی کرد بره دکتر). یه سی تی اسکن نوشت. 

چند روز پیش می گفت احساس سنگینی تو سینوسهام دارم. خیلی درد داره و حالاتش تشدید شده بود. گفتم باید بری سی تی. 

نسخه رو آوردم دادم مجدد نوشتن و سی تی رو امروز آوردم انجام دادن براش. موقع رفتن چشاش یه مدل خاصی عشقولانه شده بود. نمی شد وسط بیمارستان بغلش کنم یا ببوسمش اگه جایی بود که دید نداشت حتما می بوسیدمش. یاد سال 92 افتادم. روزایی که تازه دیده بودمش. همینطوری بود دقیقا. عشقولانه. 

مجازات آدمی که سعی می کنه عاشقا رو جدا کنه چیه؟ مجردی مادام العمر؟ تنهایی؟ حسرت؟ 


یه تیکه می خواستم دیشب بنویسم یادم رفت. یعنی وقت نشد. 

از پوشک گرفتن بچه اولش یه مرحله ی مهم داره. 

برا شما و بچه جابیفته که یک ساعت به یک ساعت تشریف ببرید دستشویی!

باور کنید خیلی مهمه. جالب اینه که من خودم خیلی فراموشم می شد. و بچه هم طبیعیه که مشغول بازیه و یادش میره. روزای اول بابت همین موضوع نشتی داشت بچه. روزای بعد خودم پیشرفت کردم که اونم پیشرفت کرد.

علاوه بر این مهارت گول زدن بچه و تراشیدن بهانه های جذاب هم خیلی تاثیر داره. یه حرفی باید بزنی که بچه رو بکشونی تو توالت. یه با بحث شکلات یا با بحث کشیدن لپ صندلی توالتش. یا با بحث آب بازی یا با بحث جیش مهربون بدو بیا دیگه. بالاخره به لطالف الحیل باید بکشونیش تو توالت که گاهی اوقات کار سختیه. 

در کل فکر می کنم تا آخر این هفته ما موفق میشیم. خیلی زود یاد گرفت باید بره توالت و خوب نگه می داره خودش رو. فقط بعد از خواب چون گرسنه است و قندش پایین، بدقلق میشه و بیشتر مواقع نشتی دادنش تو اون مواقع بعد از خواب اتفاق افتاده. یکی دو مورد هم تو بازیگوشی هاش و وسط جریان بازی.


یه خوبی از پوشک گرفتن بچه اینجاست که دیگه جمعه به جمعه کهنه ضدعفونی نمی کنم و هر روز چندتا کهنه نمی شورم! 


اگه دیشب دخترم بعد از خواب عصرش تو بدقلقلی بیداری، یهو جیش نمی کرد! می شد به دیروز بگیم"روز بدون جیش"!

ولی نشد. 

دیروز بی نهایت خسته شدم و داشتم دیوانه می شدم وقتی خانم خانما ساعت 10.30 بیدار شد. می خواستم سرم رو بکوبم به دیوار. 

.

خواهرشوهر برا تولد همسر یه خریده فرستاده محل کار همسر. 


پرده هایی که خریدم رو هنوز مامان ندوخته. خیلی ذوقش رو دارم و دوست دارم زودتر نصب بشه. خودمم تمیز بلد نیستم بدوزم. برای همین ترجیح میدم مامان بدوزه. خدا کنه وقت کنه بدوزه زودتر. 

.

ماه رمضون داره میاد هم ذوق  دارم هم استرس. امیدوارم بتونم روزه هام رو بگیرم. 

.

همسر به گفته ی خودش از 9 سال پیش حس بویایی اش رو از دست داده. خواهرشم به عنوان یه پرستار، مثلا بردتش دکتر گوش و حلق و بینی. دکتره بهش کورتون داده، یه مدت طولانی مدام نسخه رو تکرار می کرده. دو سال پیش به اصرار من رفت دکتر گوش و حلق  و بینی و دکتر سی تی اسکن داد. اون موقع پشت گوش انداخت و انجام نداد. چند روز پیش دوباره شکایت داشت از سنگینی سر و مشکلات بینی اش. گفتم: سی تی اسکنت رو نرفتی. می خوای بدم دوباره بنویسن بری؟ 

خلاصه دادم نسخه رو نوشتن و سی تی وقت گرفتم و دیروزم فرستادمش گوش و حلق و بینی سی تی رو نشون داد. آندوسکوپی بینی کرد و دارو گرفت. گفتن یه عفونت مزمن داری و ترشح تو سینوسها که خیلی کهنه است. دارو بخور یک ماه دیگه اگه ببینیم خوب نشده جراحی کنیم و چرک رو خارج کنیم.

پیگیری درمان اینطوریه نه تجدید نسخه کورتون. من نمی دونم کدوم ابلهی تو این دوره زمونه کورتون نجویز می کنه که این دختره مدام دنبال کورتون زدن به این و اونه. این عفونت مزمنی که تو سینوس همسر مونده هم نتیجه ی دگزا زدن های بی حساب و کتاب این خانم در طول 5 سالیه که همسر باهاش زندگی می کرده. هر وقت همسر سرما می خورده می خوابوندتش و یه دگزا حواله اش می کرده. طبق گفته ی خودش : من وقت مریض داری نداشتم. کسی نبود از فلانی مراقبت کنه. یه دگزا سرماخوردگی رو خوب می کنه. 

اینم از این. امیدوارم همسر با داروها حل بشه مشکلش. البته جراحی سینوس هم با همون آندوسکوپ احتمالا انجام میشه. ولی خوب به هر حال درد داره. 

.

دختر شانم(خانم) حالش بهتره. خودمم خیلی بهترم. دیروز در آستانه ی انهدام بودم. دیشب دیگه رفتم تو تخت نفهمیدم کی خوابم برد. ساعت دو بیدار شدم دیدم شام شانما رو دست راستم خوابیده و تبش بالاست. درجه گذاشتم 37.5 بود ولی حالش بد بود. بردم صورتش رو شستم و استامینوفنش رو دادم و اومدیم خوابیدیم. باز دیدم گرمشه پنجره رو باز کردم تا آخر، خنک شد خوابید. صبح بدنش خنک بود. امیدوارم تب نکنه امروز.


سال 96، دخترم 35 روزش بود، مریض شد، درموندگی شدید داشتم، سه شبانه روز بیدار بودم بالا سرش، خیلی اذیت شدم، طبق معمول خانواده ی همسر، همسر رو به بهانه ی مامانت مریضه کشونده بودن شمال، بعدش که همسر رفت، رفتن با هم گردش! 

یکی اون موقع خیلی اذیت شدم، یکی دیشب. 

دیشب ساعت چهار صبح اینقدر بچه حالش بد بود، گفتم خدایا بستری نشه، زیر سرم نره. 

اینو گفتم و خوابمون رفت دوتایی،

 اینقدر تبش بالا بود و هیچ جوری پایین نمیومد و مدام هذیون می گفت، نه دارو نه پاشویه هیچی اثر نمی کرد، مطمئن بودم صبح اگه بازم اینطوری باشه، حداقل یه سرم باید بزنه. نه آب میخورد نه غذا. ادرارم نمی کرد. آب بدنش تموم شده بود. 

خدا رو شکر صبح بیدار شد، گفت بریم دستشویی، بریم غذا بخوریم. 

این حرفاش کلی سرحالم آورد. داشتم آماده میشدم بریم بیمارستان که ادرار کرد و یه چیزی خورد. خیالم راحت شد. 


ظهر برا ناهار می رفتم یه پسر مشهدی با لهجه ی شیرین مشهدی داشت مخ یه دختر رو می زد. 

پسره حدودا 20-22 سال دخترم همین حدود بود. ولی از نگاهی که دختره به پسره می کرد معلوم بود فوت آبه این مراحل مخ زنی رو و پسره خبره به نظر نمی رسید. بیست دقیقه قبلش هم موقع رفتنم به اتاقم دیده بودمشون. دانشجو بودن حالا یه پرستاری یا یه رشته علوم پزشکی. 

هر روز در سنین مختلف میشه این صحنه رو دید. و خیلی برام آشناست. از دانشجویان پزشکی تا رزیدنتها حتی! (حدود سنی 35-40)

آقایون اینطور مواقع تمام تلاششون رو می کنن که طرف جذب بشه. و چه قدر اون صحنه دیدنیه. دقت کردید؟ 

به نظرم خیلی جالبه تلاششون. یاد همسر خودم میفتم وقتی تلاش می کرد. 


فریزر رو برا ماه رمضون ساماندهی کردم. و بررسی کردم چی داریم چی نداریم. غیر از سبزی که تو همین هفته ی اول حتما تموم میشه، باقی مواد غذایی لازم برا ماه رمضون موجود خواهد بود الحمدالله. 

.

تو همین چند روز احتمالا عکس های تغییرات خونه مون رو می ذارم. پرده هام رو دیروز مامان آورد و نصب کردم. آشپزخونه ام یه حال خوبی شده. دلم ضعف میره براش. فقط مشکلش اینه که هنوز وقت نکردم باقی برچسب ها رو بچسبونم! اونا رو بچسبونم عالی میشه.

.

همسر جان رفته میز ناهارخوری خریده! خیلی خونه مون بزرگه هر دقیقه یه چیزی هم می خره میاره. البته اینو برده خونه ی مامانم گذاشته. چند وقت پیش هم میز جلو مبلی و عسلی گرفته اونا همچنان انباری خونه ی مامان مونده. 

.

چیدمان نوک خواهرشوهر ظاهرا موثر بوده. بعد از عیدی دیگه پیش جاری پشت سر من حرف نزده. مدام پشت سر من با جاری حرف می زد. همینم یه تحوله که تونسته جلوی زبونش رو بگیره. نمی دونم وقتی سال به دوازده ماه نه من رو می بینه نه تلفنی حرف می زنیم نه اس ام اس می زنیم از کجاش این حرفا رو درمیاره به این و اون میگه. استعداد داستان نویسی و تخیلش بدجوری حروم شده. 

.

هنوز ماه رمضون نیومده با عرض معذرت شکمم سفت شده. احتمال میدم به خاطر آنتی بیوتیکی باشه که می خورم. خیلی همه چی ام رو بهم ریخته. 

.

دیروز مامان اومده بود خونه مون. مرغ ترش پخته بودم. اولش که پختم گفتم : وای چه زیاد شد. همه اش اضافه میاد. وقتی سفره رو جمع کردم اندکی مونده بود. جمیعا خیلی خوردیم. مرغ ترش رو تو غذاهای شمالی دوست دارم. البته مرغ ترش خودم پز رو به دلایلی.

.

خانم خانما خیلی بهتره ولی آب شده بچه. آبریزش بینی هم اذیتش می کنه. نمی دونم این چرکی که از بینی اش میاد کی می خواد تموم بشه. البته خیلی کم شده ولی همچنان هست. 

.

به نظرم از پوشک گرفتن به مراحل خوبی رسیده. خودش میگه بریم دسشویی. و دیگه مدام لازم نیست من یادم باشه ببرمش. خودشم خیلی خوب نگه می داره. مثل خودمون که صبح تا ظهر دو بار میریم توالت، ایشونم همین طوره. این هفته رو خوب طی کنیم احتمال داره فرش رو بندازم. روفرشی ام رو کلا به فنا داده اینقدر جیش کرده. مبلمم چندجا جیش کرده. اونم باید بشورم. 

.

ماه رمضون با این مدیران کج و کوله و مسافت طولانی چیکار کنم؟ هی می خوان زنگ بزنن بگن بیا دفترمون. به خدا حالش رو ندارم تو این گرما. همینکه صبح بیام و ظهر برم خیلیه. خدا کمک کنه.


همسر برگر هوس کرده بود، امشب بدون اینکه بهش بگم سفارش دادم، وقتی آوردن دم در گفتم من سفارش دادم برو بگیر بخوریم. 

صدبار تشکر کرد. کلی ذوق کرد. 

دکتر شیری راست میگه، وقتی یه نفر سعی کنه اوضاع رو مدیریت کنه، و رفتارای درست رو خودش از خودش شروع کنه، رابطه خوب میشه. 

دارم نجات رابطه عاطفی دکتر شیری رو گوش میدم و جاهایی که خودم اشتباه داشتم درست کنم. 

گوش که میدم متوجه میشم خیلی جاها اوایل درست رفتار کردم از بس بازخورد بد دیدم و اذیت شدم ول کردم منم شدم مثل اونا. همسر هم اوایل خوب بود و کم کم پای نصیحت های خرکی نشسته گند زده. 

فقط بزرگترین اشتباه من این بود که همسر فکر کرد با هر مدل رفتار خودش و خانواده اش کنار میام و مجبورم تحمل کنم. هیچ مردی نباید مطمئن باشه زنش تا ابد عاشقشه. 

الان سعی می کنم بزرگوارانه رفتار کردن رو یاد بگیرم و خجالت زده اش کنم. 


دیشب یه مطلب خوندم. نوشته بود مولانا می گه: 

تو که پشت سر من حرف زدی و از حرف زدن جلوی من ترسیدیف از من بنده که اینقدر ناتوانم ترسیدی و از خدا به اون عظمت نترسیدی، تو رو به خدا واگذار می کنم.

دیدم چه قشنگ تحلیل کرده حالا چه از مولانا باشه چه از کس دیگه.

.

یه جا سخنرانی گوش می دادم، میگفت: ترس از خدا که میگن اون ترسیه که از محبوبت داری و نگرانی بابت خطایی که می کنی خدا که محبوب توئه بهت نظر نکنه. وگرنه اون ترسی که فکر کنی آتیش بهت می ندازن نیست. 

.

یه مدتی تا قبل ازدواجم عرفان و کتابهای عرفانی و داستانهای خرقانی و منشش رو می خوندم. چه قدر دلم تنگ شده براشون. تا قبل بچه دار شدن هم همچنان می خوندمشون ولی این فاصله ی سه ساله خیلی زیاده و اذیتم می کنه. 

.

اگه می شد بری جایی زندگی کنی که خیلی با آدما ارتباط نداشته باشی عالی می شد. من از بچگی ام درونگرا بودم و از آدما خسته می شدم. کی می تونم از این شلوغی بزنم بیرون؟ یکی از اهدافم اینه که از دنیای شلوغ فعلی بکشم بیرون. خیلی خسته ام می کنه. 


امروز ارزاق ماه رمضان یه مبلغی واریز کردن، البته مطمئن نیستم، حدس می زنم، دیشب رئیس همسر زنگ زد گوسفند بخر فردا نذری بده. 

هر سری دویست سیصد گرم گوشت و یه استخوان کوچولو و یه دنبه به همسر میدادن از نذری شون. این دفعه خیلی خوب داده بودن. 

به قول خود همسر، روزی ماه رمضان رسید. 

به قول من، خدا روزی شکم رو می رسونه. تو مرتب کردن فریزر دیدم گوشت بوقلمون و مرغ و گوساله داریم، گوسفندی نبود. تو دلم گفتم ابگوشتی گوسفندی و خورشتی هم اگه چندتا بسته داشتیم خیلی خوب بود. برا روزه گرفتن گوسفندی مقوی تره. 

خلاصه که دست خدا و بنده هاش درد نکنه. هوای ما رو داشتن. 


از جمعه ما داستان یبوست داریم! هم خودم هم دخترم. بخش وحشتناکش دیروز بود که واقعا اینقدر بچه بابت دفع گریه کرد، من اعصابم داغون شد. مامانم و بابامم همین طور. باباش خیلی بیقراری و گریه اش رو ندید. 

طوری شد که برا ادرار می رفتیم توالت ولی می ترسید برا مدفوعش بیاد تو توالت. اینگونه شد که بعد از کارگذاشتن شیاف گلیسیرین به تجویز پزشک، پنج بار تو شلوارش کار خرابی کرد. دیروز رو به نام " روز شستشوی شلوار" نامگذاری کردم. 

.

امروز رو روزه گرفتم چون اعتمادی به ماه دیدن یا ندیدنشون نداشتم. یه سال همینطوری یه روز روزه مون رو خراب کردن. بنابراین سحری که پخته بودم و آماده بود. پا شدم خوردم. 

.

گریه ای که می دونی بچه درد می کشه خیلی من رو اذیت می کنه. احتمالا همه همینطورن. دیروز خیلی اذیت شدم. بدیش هم این بود که نمی تونستم برم خونه و کلی کار داشتم. اینطوری آدم دردش دوبرابر میشه. 


اینقدر بعد از عیدی من و دخترم افتادیم رو دور مریضی که اعصاب ندارم. 

امروز میخواستم رسما سر به بیابون بذارم وقتی بابام زنگ زد گفت، دخترت یبوست گرفته و از صبح صدبار رفته توالت نتونسته و هی گریه می کنه. 

خدا کنه این آخریش باشه. دو سه ماه ما مریض نشیم. واقعا نمی کشم. اینقدر بیقراری کرده. 


با توصیه های دکتر دیروز و ترکیب تجربیات خودم و نت! بالاخره امروز روده ی دخترم تخلیه شد. 

ولی بیچاره شدیم. هم من هم دخترم هم مامانم هم بقیه. 

دیروز که رسیدم از اداره دخترم تو توالت بود و در حال دفع بود، جیغ می کشید. از ساعت 3/5 تا 5/5 بغلم بود راه میرفتم گریه می کرد. زبون روزه جونم دراومد. هم از راه رفتن هم از گریه هاش. کاملا عصبی شده بودم. گریه ام گرفته بود. خدا نصیب نکنه. 

ساعت 5/5 یه باد ازش خارج شد و یه پماد زدم، آروم شد. 

تا صبح روز بعد خوب بود، امروز صبح بیدار شد، صبحانه میل نداشت، ده دقیقه خوب بود بعد شروع کرد به خودش پیچیدن، و دل درد و گریه. تا دوازده و نیم گریه می کرد. از بغلمم پایین نمیومد. فقط بغل مامان میخواست. 

شماره موبایل دکتر دیروز رو از همکارا گرفتم، زنگ زدم صحبت کردیم، گفت : با همون شیاف حلش کنید. روزی دو تا کامل هم میشه بذارید. 

گذاشتم براش، و لیدوکائین زدم، یهو وسط گریه هاش گفت: مامان اه کردم. 

ناراحت بود اه کرده. گفتم هیچی نیست. نگران نباش. بدو رفتیم توالت، همین طور تخلیه می شد. بچه راحت شد. 

گریه اش تموم شد. بغلش کردم. یه چادر دورش گرفتم اومدیم بیرون. آروم شد ولی بازم بغل میخواست، تو چادر هم مدفوع کرد، باز بردم شستم. این دفعه لباسش رو دور پاش گرفتم بغل کردم، مدام میگفت بغل کن. دوباره گفت، اه کردم. 

اندازه چهار پنج بار شکمش کار کرد. بعد نیم ساعت راه بردن، خوابید. 

وسط گریه هاش دو سه تا قند دادم  با آب خورد، و یه لیوان آب عسل، جون نداشت بچه. 

بعد از یه ساعت بیدار شد، ماکارونی خورد و باز شکمش کار کرد. 

اینقدر بهم فشار اومد که خونریزی کردم. کاملا عصببیه. الان وقتش نیست. 

واقعا خدا قسمت نکنه همچین یبوستی. بیچاره شدیم. 


سحری که یکی صدات کنه  و بگه: دل آرام جان. پاشو. سحری خوبی میشه. 

سه شب اینطوری بیدار شدم. 

.

مدتیه که دخترم خودش با خودش بازی میکنه و من حواسم به آشپزی هست، غذاهام برگشته به اوایل ازدواج و قبل از بارداری. همسر خیلی ذوق کرده. 

.

امروز دخترم رو آوردم بیمارستان خودمون فوق تخصص گوارش اطفال دید. دو هفته دیگه هم باید بیارم ببیندش. خوشحالم آوردمش. چون تجویز دکتر متخصص اطفال اشتباه بود و به داروها و مراقبتهای دیگه ای نیاز داشت. 

.

یه خانمی اومده بود و می گفت فقط به بچه ام غذای کوبیده و له شده میدم. چون دکتر گفته لوزه داره و نمی تونه غذا رو بده پایین!

رفت تو اتاق،(امان از گوش تیز) از پشت در بسته صدای دکتر میومد که می گفت: خودتون به غذای کوبیده عادتش دادید. وگرنه لوزه ربطی نداره. رفلاکس هم به غذای کوبیده ربط نداره. آروم آروم عادت رو از سرش بندازید. عادت کرده به راحت خوری. 

.

امروز اولین باری بود که دخترم وقتی مامانم اومد دنبالش، رفت بغل مامانم نشست و گفت: مامان تدافظ. 

نمی دونم چون محل کارم رو دیده بود خیالش راحت بود یا چی. البته بعد از دو سال بچه ها متوجه میشن که هر رفتنی یه برگشتی داره. صبح هم کلی ذوق داشت که اومده سر کار مامان. 


الان بهترین خبر برای من اینه که مامان بگه: خانم خانما بدون درد و راحت دفع داشته!

الحمدا. این خبر خوب رو شنیدم الان. دیشب استرس داشتم که اذیت نشه دوباره.

دیروز به همکارم م کردم که چیکار کنم از توالت رفتن ترسیده. گفت: براش داستان تعریف کن که بچه درد داشت رفت دستشویی. دل دردش خوب شد.

دیروز براش تعریف کردم. بعد رفتیم جواب آزمایش بگیریم یه بچه عربده می کشید از درد. گفتم: ببین جیش و اه داشته نگه داشته دلش درد اومده الان میره دستشویی خوب میشه. داستان رو هم قبلش تعریف کرده بودم، حسابی متنبه شد. رفتیم خونه بدو بدو هی می رفت توالت! 

با اینکه از مدفوع کردنش بدش نمیومد ولی احساس می کنم موقع دفع یه کمی از مدفوعش هر روز می مونده و کامل تخلیه نمی شده. چون این چند روز خیلی دفعش زیاد بود. مال یه هفته ای نبود که نتونسته بود دفع کنه. 

آدم مادر میشه رو چه مسائلی باید تمرکز کنه!!!!!!!!!!:)))


به مامانم زنگ زدم. با دخترم حرف زدم. شاید بگم یک ماهه باهاش حرف نزدم. یه ماهه پشت سر هم مریضه و سیستمش بهم خورده. نمیاد تلفن حرف بزنه باهام.

روزم ساخته شد. 

با مامان رفته بود توالت و شکمش کار کرده بود. بعدش صبحانه خورده بود. 

خدا رو شکر. 

خدا جونم به حق این ماه عزیزت، هیچ کس مریض نشه. همه ی مریضها رو شفا بده. مخصوصا بچه ها. مخصوصا مادرا و پدرا. 


خدا فقط سلامتی بده یکی از جمله هایی که هر وقت کار هر کسی رو راه می ندازم میگم که دعا کنن فقط سالم باشیم. 

آدم گیر دکتر و دارو نیفته به حق این ماه و این سال و این روز. 

.

دخترم امروز به بابام چسبیده و با بابا میره توالت. دیروز که اصلا نمی رفت توالت از ترسش. می ترسید دردش بیاد. الهی. 

دیشب سه چهار بار رفتیم توالت و ادرار نکرد. و از ترس خوابید. تا صبح استرس اینو داشتم که ادرارش بند بیاد و مجبور بشیم در مورد ادرار هم مداخله کنیم. که خوشبختانه بند نیومده. این هفته باید ترسش از توالت رفتن رو از بین ببریم. دلم خونه براش. بچه حسابی اذیت شد. کوچولوئه آخه.

.

جمعه هوا عالی بود. خدا رو شکر.

.

گوشی موبایل هوآوی دو تومنی به درد بخور پیدا میشه؟ اصلا گوشی دوتومنی خوب موجوده؟ 

.

دلم می خواد برم آرایشگاه و بعد از عیدی یا خودم مریض بودم یا دخترم یا حال نداشتم فاصله ی بین مریضی ها(کلا تو شرایط خاصی حال دارم برم آرایشگاه! سوسولم) یعنی میشه من برم آرایشگاه؟

.

شله زرد نذر کردم بپزم. امیدوارم این هفته جور بشه بپزم. شکر خرید همسر. برنج هم موجوده از سال قبل. زعفران هم فعلا دارم. 


تو تاکسی یه آقا خوشحال بود ناو آمریکا اومده خلیج فارس و خیلی ذوق می کرد که جنگ بشه و بیان به ما حمله کنن! دلیلشم این می دونست که دوست داشت آمریکا حمله کنه و بعدش ولیعهد بیاد اینجا ادامه سلطنت رو انجام بده! زهی خیال باطل. اگرم بیان و جنگ بشه و حکومت عوض بشه الان مگه دوران رضاشاهه که آمریکا یکی رو بیاد بچپونه اینجا؟ نمی دونم این همه بلاهت از کجا میاد. راننده به آقاهه هی می گفت: خوب اگه بیان ما رو بزنن ما مردم کشته میشیم نه دولتی ها و رئوسایی که تو دوستشون نداری. به خرجش نمی رفت. بعد همه سکوت کردن و به سخنرانی آقاهه گوش دادن. 

تفریح جالب و حرص درآری بود شنیدن حرفایی که سر و ته درستی نداشت. اگه ما خودمون اصلاح کنیم بهتره یا چند میلیون نفر بمیرن به دست یه کشور بیگانه، و کلی آدم بی خونه و بدبخت بشن که چی بشه. حکومت عوض بشه؟ ما هنوز اثرات جنگ رو داریم و هنوز آسیب اجتماعی اش هست چرا آرزوی جنگ می کنیم آخه؟

.

از اون شبی که زدم زیر گریه، همسر خیلی هوامو داره که ناراحت نشم و غصه نخورم. امیدوارم رو همین فرمون بمونه. یه حالتی دارم از گریه کردن و تمارض و جلب ترحم بدم میاد. چی بشه که یهو بزنم زیر گریه. شاید تو این پنج سال پنج بارم گریه نکردم. موقع دعا خوندن و اینا گریه می کنم گه گدار یا موقع روضه و شب قدر ولی کسی اذیتم کنه بهم فشار بیاد نه. اشکم دم مشکم نیست. اگه اینطوری بودم همسر مدل دیگه ای بود چون تو خانواده شون عادت دارن گریه کنن و ترحم جلب کنن. از این موضوع علیه من خیلی استفاده کردن. خدا هر کسی رو با نیاتش می شناسه. 

.

در همیشه به یه پاشنه نمی چرخه. و آدما با دیدن بعضی از چیزا تازه می فهمن جریان چیه.

نمی دونم نوشتم اینجا یا نه. دو تا همکارای همسر(رئیسش و یکی دیگه) خانمهاشون باردار هستن. یکی شون دوقلوئه که استراحت مطلق شده اون یکی هم اشتها نداره و مدام بالا میاره. همسر اون روز اومده میگه:

مادرزن رئیسم یه روز نیومده بگه دخترم چیکار می کنه یه ظرف سوپ بده دستش یا دو ساعت بشینه کنار دخترش حالش خوب بشه. اون یکی همکارمم خانمش استراحت مطلق شده برا مادرش بلیط گرفته بیاد از زنش مراقبت کنه. مادرزنش نیومده از دخترش نگه داری کنه. 

من هیچی نگفتم وقتی همسر اینا رو گفت و خودم حس کردم پیش خودش داره یادش میاد که مادرم و پدرم و خانواده ام چه طوری به ما سرویس دادن موقع بارداریم و نذاشتن آب تو دلمون ت بخوره. تو نگاهش این بود که چه خانواده ی خوبی داری. و از اون روز کلی با مامان و بابام بهتر شده. (البته رابطه شون خیلی خوبه و انگار پسرشونه ولی خیلی خوب بودن رابطه تبدیل شده به خیلی خیلی خوب. ) خدا رو شکر که این مسائل رو می بینه و مقایسه می کنه با شرایط خودمون.

اون موقع که من حالم بد بود مامانم نمی ذاشت همسرم بره خونه ی خودمون. می گفت: بری خونه گشنگی بخوری. زنت هم دلش تنگ میشه اذیت میشه. مگه ما لنگ یه پرس غذاییم. قدمتون سر چشم. 



دیشب دلتون نخواد حلیم بادمجون پختم. خیلی خوب شده بود. خودمون خیلی دوست داشتیم، امروز هم برا همکارا آوردم خوردن(فعلا نمی تونم روزه بگیرم.) اونا هم خیلی دوست داشتن. 

اگه تونستید درست کنید. دستورش تو نت هست. من دستور نمناک رو برداشتم و درست کردم. 

دخترمم خیلی دوست داشت. برا افطار هم مقویه هم خوشمزه هم خیلی دردسر نداره. 

.

ماه رمضون باعث شده رئیسمون حال نداشته باشه منم کمتر رفت و آمد کنم. این خیلی خوبه. به یه سری کارای اتاقم و پشت میزم می رسم. 

.

دیشب دلم گرفته بود بغضم ترکید، دخترم اینقدر گریه کرد و ناراحت شد. خیلی حساس شدم. 


دکتر آخر شب بالاخره پیدا شد اومد بالای سر مادربزرگم، دایی ام دکتره و از عصر ساعت پنج تلاش می کردن دکتر پیدا کنن، آخر شب پیدا شد. 

انکالها یا در دسترس نبودن یا جواب نمی دادن. واقعا جامعه ی پزشکی مزخرفی داریم. 

دکتر گفت، اگه 24 ساعت اول ثابت باشه حالش و بدتر نشه، احتمال بهبودی زیاده. سه تا پنج روز هم طول می کشه که ه ی خون جذب بشه، بعدش معلوم میشه چه طوری خواهد شد. 

تا الان خدا رو شکر حالش بد نشده، امیدوارم این سه روز رو هم بگذرونه، بدتر نشه و ه خون داستان درست نکنه. 

پدربزرگم تو سن 50 سالگی سکته مغزی وحشتناکی داشت هشتم فروردین، وسط ماه رمضون، دهه هفتاد، بدترین روزای عمر ماها بود. الان مدام تصاویرش تو ذهنم بالا پایین میره. دلم برا مامان و خاله و دایی هام می سوزه که یاد اون روزان. تا چهارده اردیبهشت اون سال ما مردیم و زنده شدیم تا اینکه پدربزرگم فوت کرد. 



حالم مثل اون روزاست که  تو عید نوروز پدربزرگم سکته مغزی کرد. مثل اون روزاست که داداشم زنگ زد نصف تنم شل شده، دارم میام بیمارستانتون. اون شب تا صبح هزار بار جون دادم، خانواده ام سفر بودن، یه نفره درد سکته اش رو به دوش کشیدم. 

خدایا یعنی میشه مثل داداشم که خوب شد، خوب بشه؟


چرا دکترا وجدان ندارن. چرا هیچ دکتری پیدا نمی کنیم


دیشب مادربزرگم تشنج کرده. نگرانشم تا سحر نخوابیدم. از خانم داداشم خواستم اگه می تونه دخترم رو نگه داره مامانم امروز بره پیش مادربزرگم. گفت من حرفی ندارم نگهش می دارم. الان مامان بیمارستان بود. 

حس کردم به خاطر بچه ی من اومده تهران و عذاب وجدان داشتم. می ترسیدم پس فردا یه چیزی بشه و مامان حسرت این روزا رو بخوره که نبوده بالای سر مادرش. البته اگه از خودگذشتگی خانم داداشم نبود و قبول نمی کرد دخترم رو نگه داره نمی شد کاری کرد. 

دیشب خاله ام(هم سن هستیم و دوستیم) اس ام اس داد که مدام تشنج می کنه. دعاش کن. گفتم: والعصر بخون. خدا داره ما رو امتحان می کنه که ببینه میگیم خدایا هر چی بهمون بدی خیر است و خوب راضی ام به رضای تو یا اینکه میگیم خدایا چرا مادر من. چرا من. 

اس ام اس داد: راضی ام به رضای خدا. 

دیشب قرآن باز کردم می خوندم آروم بشم اصلا آروم و قرار نداشتم توی تخت. آیه ی قشنگی اومد. مناسب حالم. با همچین مضمونی گفته بود خدا خودش می تونه همه چیز رو برگردونه.

درسته تا سحر خوابم نبرد ولی همین رو که خوندم تونستم دراز بکشم و بدون گریه کردن تا سحر فکر کنم و ثانیه ها رو بشمرم و امن یجیب بخونم و والعصر که آروم بشم. 

با اینکه خیلی دوستش دارم اصراری به زنده موندن تحت هر شرایطی رو ندارم و مدام میگم : خدایا هر آنچه که خیر است و صلاح برسون. راضی ام به رضات. فقط هوای مامانم و خاله ام رو داشته باش. بیست و شش سال پیش همینطوری پدرشون رو از دست دادن و الان خیلی فشار روشون هست. مدام خاطرات زنده میشه. خودت صلاح بنده هات رو می دونی. 


مادربزرگم امروز دیگه هذیون نمی گه. تلفنی با مامانم حرف زده. حال همه ی ما رو پرسیده و حواسش اومده سر جاش. مامانم از خوشحالی گریه می کرد. 

بالطبع منم خوشحالم.

.

رئیسم رفته یه جایی پشت سرم حرف زده و بد گفته از من. پنجشنبه جمعه ازش ناراحت بودم. آدم از کسی که اهل نماز و روزه است و تو رو خوبه انتظار دورویی و غیبت کردن اونم تو ماه رمضون نداره. اولش ناراحت شدم ولی بعدش همینکه دیدم خبر حرفاش بهم رسیده خوشحال شدم که شناختمش. 

رئیس قبلی ام تو سال 94-95 تو روم برگشت گفت پشت سرت این حرفا رو می زنن، من تو روت می گم که ازت بپرسم واقعا همینه؟ گفتم نه. واقعیتش اینه که یه نفر هست تو واحد ما اسمش شبیه منه. و تا حدودی پیشینه مون شبیه به هم. همه سوابق اون خانم رو به نام من میگن. اون خانم آره این کارا رو کرده. به درست و غلطش کار ندارم. 

حداقل رئیس قبلی ام انسان بود. تو روم گفت و بعدها پشت سرم خیلی خوب گفت. از آدمی که ادعای بزرگی داره و حدود 50 و اندی سال سن و ادعای مومنی و مسلمونی بعید بود اینقدر پست باشه که پشت سرم بره حرف بزنه. هر چند حس می کردم اینطور آدمیه و اون پوسته است و ظاهر.

.

در حال چکاب بارداری هستم. امیدوارم خوب پیش بره. فعلا آزمایشم خوب بود. سونو هم باید برم. شاید فردا برم. چون دیروز و امروز به سختی روزه گرفتم و خیلی اذیت شدم. شاید فردا استراحت کنم. یه مدلیم انگار خالی خالی شدم. ضعف شدید دارم و اگه دو سه تا روزه دیگه بگیرم احتمالا می پکم. چهار کیلو هم لاغر شدم! چند روز اول رو گرفتم وسطش نگرفتم امروزم روز چهارمه. ولی همین چندتا روزه هم وزنم رو خیلی پایین آورده هم انرژی ام کم شده. 



همکارم همیشه حرف خوبی می زنه. میگه: هیچ وقت به هیچ آدمی و هیچ موجود و شرایط و مکان و . خودت رو وابسته نکن. وقتی وابسته بشی، اگه اون آدم یا مکان یا شرایط از بین بره یا باهات قطع رابطه کنه، و از دستش بدی نابود میشی.

خاله ام تو ازدواجش ضربه خورد و همسر خوبی نداره متاسفانه. رابطه ی عاطفی شون بعد از ده سال شکل نگرفته. بچه دار هم نشدن. پدر هم نداشته طی این سالها. تمام دنیا و عشق و علاقه اش و زندگی اش شده مادربزرگم. و حالا که مادربزرگم لبه ی این دنیا و اون دنیا قرار گرفته، در حال فروپاشی قرار گرفته. 

بودن تو موقعیتی که مادرت سکته کرده و ممکنه از دستش بدی، واقعا سخته و غیر قابل تحمل. ولی خاله ام داره نابود میشه. واقعیت اینه که برای خاله ام نگرانترم. و اینکه خوب اگه الان مادربزرگم برگرده به زندگی، چه تضمینی هست که تا ده بیست سال دیگه هم عمر داشته باشه و کنار خاله ام باشه. 

خدایا راهی جلوی پای خاله ام بذار که بره تو مسیری که کمی این وابستگی رو کم کنه. 


برای مادربزرگم دعا کنید. صبح بردنش اتاق عمل. سردرد شدید داشته. و دکتر به این نتسجه رسیده که دیگه نمی تونه ه رو جذب کنه باید جراحی بشه. از صبح من نمی دونستم الان فهمیدم.

خاله ام هی میگفت: بیا پیشم باش. 

می دونم جراحی به موقع است و به نفعشه ولی امیدوارم همه چی خوب پیش بره. تا الان ظاهرا جراحی خوب بوده. 



ام آر آی مادربزرگم رو به استاد بیمارستان خودمون نشون دادم، گفتن، تا دو هفته باید صبر کرد. ه ها جذب بشه و دوره ی حادش بگذره،اگه آسیب این دو هفته کم باشه،  بعد از دو هفته، احتمالا تا شش ماه آینده برمی گرده به زندگی سابقش. 

توصیه کرد صبوری کنیم و به دکتر و بیمارستان اعتماد کنیم. گفت سکته خیلی شدید و وسیع نیست. متوسطه. امیدوارم دوره ی حادش تو این دو هفته با کمترین آسیب رد بشه. 

مامانم هم رفت کاشان پیش مامانش. خیالش راحت شد. 


یه صحنه تو فیلم برادرجان(یا جان برادر) خیلی به اسما دقت نمی کنم، نشون داد، یا دعوای خودمون افتادم، منیژه به حنیف گفت، یه روز هستی یه روز نیستی، یا مرد این خونه باش و همیشه باش، یا برو برای همیشه. 

قاطعیت چیز خوبیه. همین نجاتم داد. فهمیدن با هالو طرف نیستن. 


رفتارای خاله ام نگران کننده شده. انگار ده سال تو فشار عصبی بودن با مردی که مرد نیست الان داره میزنه بالا! 

رسما کارایی می کنه که حس می کنم دیوانه شده. بیش از حد بیقراره و به همه حرفای تند میزنه  و همه رو به بی رحمی متهم می کنه. مهار رفتارش از دستش در رفته. غذا نمی خوره. مدام گریه و بیقراری. اوضاعش جالب نیست. البته اینا سرمنشاش لوسی بیش از حد هم هست. اوایل لوسش کردن و بعد از اینکه پدرش فوت کرد و با مشکل ازدواجش هم مواجه شده همه دارن لوسش می کنن که اذیت نشه. 

.

مادربزرگم واکنش به نور داشته. دست و پا رو هم ت میده. حرف نمی زنه هنوز. یادم نیست نوشتم یا نه چهارشنبه عمل شد و ه ها رو خارج کردن. عمل فعلا خوب بوده. امیدوارم خوب بمونه. 


شب بیست و یکم اونقدر دلم شکسته بود که فقط موقع قرآن سرگرفتن گریه کردم. 

اصلا دلم آروم نمی شد. 

اون داد و بیدادی که رئیسمون کرده بود خیلی اذیتم کرده بود. یه حرفی هم همسر زده بود که بهمم ریخته بود.(به عواقب حرفاش اصلا فکر نمی کنه. گاهی یه حرفی می زنه که دل آدمو می سوزونه. بعد پشیمون میشه.) 

خلاصه انگار اون شب همه چی دست به دست هم داده بود من با دل سوخته احیا بگیرم. امیدوارم حالم خوب بشه. از لحاظ روحی بهم ریخته ام هنوز.


رئیسم سر یه کاری شروع کرد به داد زدن. من تا الان سکوت کرده بودم هر دفعه حرفی می زد. این دفعه گفتم: من کارم رو درست انجام دادم. اینکه فلانی ده روز خارج از کشور بوده به من ربطی نداره. من پیگیر کار بودم. 

بعد شروع کرد از خودش تعریف کردن که من حقوق به موقع میدم پس مدیر خوبی هستم. اگه به موقع حقوق ندم خوب نیستم. 

گفتم: کی بود من اومدم گفتم مزایای من رو قطع کردن. رسیدگی کردید؟ کدوم حقوق؟ 

گفت: یعنی چون مزایات قطع شده کار رو خوابوندی؟

گفتم: نه. ولی اینو گفتم که متوجه بشید کار خودتونم خیلی دقیق و درست نیست. پرداختی من ماه هاست قطع شده. و شما رسیدگی نکردید. 


بماند که کلی داد زد. ولی من یاد گرفتم بدون بغض کردن و ترسیدن وایسم تو چشمش نگاه کنم و نیمچه جوابی بدم. 

حالم ازش بهم خورد. آدمی که دو هفته پیش رفته پشت سر من حرف زده چه طور ادعای روزه بودن و نماز خوندن و مومن بودن و کار درست بودن می کنه. 

به حق این ماه عزیز از خدا می خوام خودش هر طور لایق این آدم هست باهاش رفتار کنه. 


حدود ده روزه که مادربزرگم سکته کرده و خانواده ی همسر یه زنگ نزدن نه از من حالش رو بپرسن نه از مادر و پدرم، مواقع اذیت و آزار خوب شماره تلفن همه رو حفظ هستن، اینطور مواقع هیچی یادشون نمیاد. البته من نه از کسی توقع احوالپرسی داشتم نه منتظر بودم اینا زنگ بزنن چون اینا همیشه منتظرن ما زنگ بزنیم حال واحوال کنیم، طلبکارن همیشه. 

بدین جهت گوشه ی ذهنم نگه می دارم که بعدا حالشون رو بگیرم که مثل خودشون طلبکار بشم و توقع بکنم و عذاب وجدان بهشون بدم. 

.

دوست دارم یه سفر یه هفته ای برم و از این اداره لعنتی جدا بشم. درسته که همه ی مدیران دیوانگی های خاص خودشون رو دارن ولی اینکه ما حداکثر دریافتی مون سه تومن باشه و اینا بالای 20میلیون، و تمام مزایای ما رو قطع کردن و میگن : ما به هیچ کس مزایا نمیدیم در حالیکه خودشون دارن دولپی مزایا می گیرن، خیلی زور داره. البته همیشه مدیران دولپی می خوردن ولی الان که مزایای ما رو قطع کردن و به دروغ میگن به هیچ کس نمیدیم خیلی زور داره. پول مریض از حلقتون پایین نره به حق ماه رمضون. کی گفته ما صفر شما ده میلیون؟ 

.

دخترم دیروز یه سره بیدار بود ساعت 9 خوابید. ساعت 3 بیدار شد :|

تا پنج هم نمی خوابید :| 

.

امروز میریم کاشان که فردا ایشالا بریم عیادت مادربزرگم. هنوز آی سی یو هست و هنوز احتمال خطر هست هر چند فعلا اوضاعش خوبه و بهوش نیومده. 



یه مدتیه سخنرانی های یه نفر رو گوش میدم که حرفهای حقی می زنه  و دارم سعی می کنم دل آرام بهتری بشم. ما خیلی جاها اشتباه میریم و نمی دونیم. چه خوبه که آدمایی باشن که یه خطکش دست بگیرن و بگن: دل آرام اون ور نرو. این ور برو. 

اصلاح خویشتن سخته ولی مگه نه که ما اومدیم بهتر بشیم؟ 

یکی از حرفا این بود که آیا دین ما رو آدم بهتری کرده؟ اگه روزه هستیم به خودمون حق میدیم بداخلاق باشیم یا اینکه به خاطر روزه داری مون بهتر و مهربونتر شدیم؟ 

به نظر میاد مادربزرگم تا حداقل سه چهار هفته دیگه تو کما باشه. امیدوارم این دوره رو خوب بگذرونه.  


اولین کادوی تولد امسالم رو زودهنگام گرفتم دیشب!

یه میز چرخ خیاطی! 

خیلی غیر منتظره بود و فکر نمی کردم کسی برام بخره. موقع خرید جهیزیه میز و چرخ خیاطی داشتم(مامان قبلا برام خریده بود.) منتها خواهرم شروع به خیاطی کرده بود و ازش استفاده می کرد من بر نداشتم، و مامان گفت سال دیگه یه دونه برا تو می خریم کادو میدیم. که تو این پنج سال اصلا نشد بخرن. من پارسال بالاخره خودم یه چرخ خیاطی خریدم. چون گاهی لازمم می شد. منتها هی جمع می کردم هی باز می کردم باعث شده بود حال نداشته باشم خیاطی های کوچولوم رو انجام بدم. 

دیشب ساعت دوازده شب که از پارک برمی گشتیم، مامان زنگ زد ما داریم میایم دم در خونه تون. یه چیزی براتون آوردیم. 

مامان به صندلی عقب اشاره کرد و گفت: کادوی تولدت. فکر می کنی چیه.

گفتم: میز چرخ خیاطی؟

کلی ذوق دارم براش. 

خداوندگارا یه خونه ی دو خواب یا حتی سه خواب عطا کن! خیلی وسایلمون داره زیاد میشه ها. خودت پولش رو برسون لطفا. 


حجم کارم بالاست. کلی کار الکی دارم. خسته شدم از تنهایی و بی همکار بودن. اینام درک نمی کنن. می خوان من بگم همکار می خوام اون آقاهه رو بفرستن که واقعا به درد کار کردن و همکاری نمی خوره. بیاد میشه آقا بالاسر. 

.

دیشب مامان و بابا رو افطار دعوت کردم اومدن. سحری رو هم دادن بردن. چون دخترم تا حدود دوازده نگهشون داشت. از قبل تدارک سحری دیده بودم. مامانم اذیت نشه.

.

شله زرد نذری پختم پنجشنبه و هم به مامان و داداشم دادم هم به جاری زنگ زدم تو مسیر که دارن میرن شمال بیاد سهم خودشون و مامانش و مادرشوهر رو ببره. 

.

دخترم پنجشنبه شب بعد افطار دستش رو برید. خون میومد عجیب غریب و هی جیغ و گریه. داشتم روانی می شدم. من کلا از خونریزی می ترسم. بچه هم که بلایی سرش میاد من غالب تهی می کنم. مخصوصا بچه ی خودم که باشه جونم در میره. شب سختی رو گذروندیم. به سختی تونستیم چسب زخم بزنیم براش. بعد برا آروم شدنش استامینوفن دادم و بردیمش پارک. گفتم اگه خونریزی ادامه داشته باشه می برم دکتر که به چند دقیقه نرسید خونریزی بند اومد. 

فکر اینکه بخیه بخوره دستش داشت روانی ام می کرد. من خیلی رو خونریزی و پارگی حساسم. دست خودمم ببرم می ترسم نگاه کنم و چسب بزنم ته دلم ضعف میره. چه برسه به بچه. 

خلاصه خدا رحم کرد. یه کم اسفند دود کرد همسر دخترم خندید و بعد پارک رفتیم بازی کرد اومدیم خوابید. انگشتشم تا صبح بالا گرفته بود. 

.

همسر میهارخوری جدید رو سر هم کرد و در کمال ناباوری دیدم که یه ترمه که عید ست خریده بودم دقیقا اندازه میز ناهارخوریه. کلی ذوق کردم. پنج ساله میهارخوری می خوام اوایل خودم زیربار نمی رفتم چون خونه کوچیک بود. بعدش همسر می گفت نه. یه بارم خریدیم بیعانه دادیم طرف زد زیرش و نساخت برامون و پول رو پس داد. کلا این مقوله آزاردهنده شده بود. 

الانم فقط میز داریم. همسر می خواد سه تا صندلی بسازه. چوبهاش رو داریم و داره میسازه.


دیشب پرستار مادربزرگم گفته که هوشیاری اش به هشت رسیده و اگه این روند ادامه داشته باشه، ایشالا تا دو روز دیگه میره بخش.


.

ماه رمضون و کار و بچه و افطاری و سحری درست کردن و بیخوابی بلایی سرم آورده که دو روزه هشت و نیم می رسم سر کار اونم به زور! 

دیشب وضو گرفتم رفتم دخترم رو بخوابونم فکر کنم خودم زودتر خوابم رفت! از نه خوابیدم تا سحر. سحر هم اگه دخترم مامان مامان نکرده بود بیدار نمی شدم! پاشدیم سه تایی سحری خوردیم و تا شش خانم خانما بیدار بود. شش خوابیدیم. (از پنج ادای خوابیدن درمی آوردیم ولی خوابش نمی رفت خانم خانما). هشت به زور بیدار شدم! 

خوشحالم که خوابم می خواد منظم بشه. ناراحتم که سحر بیدار شدن نداریم. حس خوبی داره ماه رمضون و سحرهاش.



بهترین خبری که در مورد خاله ام تو یازده سال گذشته شنیدم امروز بود. بالاخره خودش راضی شد به طلاق، و مامان و بابام و دایی ام و زن دایی ام رفتن و نوشتن تا هفته ی دیگه طلاق میگیرن و امضا گرفتن از همسرش. 

خاله ام باکره است. خدایا شکرت. زجر کشیدن این دختر داشت پیرم می کرد. 


دقت کردین هر وقت یه مطلب نوشته میشه یه عده نشستن بدو بدو بیان به نویسنده حمله کنن. 

میان کلمات گهرباری هم که میذارن مدام حمله میکنن، قضاوت میکنند، هرچی خواستن مینویسن، بعدشم ادای روشنفکرا رو درمیارن، و بدترین قسمتش اینه که نویسنده رو دروغگو فرض میکنن، ولی در لفافه. 

یعنی ناباورانه میگن اگه اینطوری بود که نوشتی فلان میشد، حالا که نشده، پس اینطوری که میگی نیست. 

شما خدایین یا فکر می کنین مسائل عاطفی و اجتماعی و خانوادگی فرمول ریاضیه. 

زندگی فرمول ریاضی نیست. به تعداد آدما زندگی ها و روشها و  انتخابهای مختلف وجود داره. پس هرچی شما فکر بکنین عینا وحی منزل نیست. 

قضاوت هاتونم سرتون میاد. چه من بگم چه نگم. 


پنجشنبه ام رفتیم پارک تو مسیر میگه" دیروز همسرم برگشته میگه تو مادرت مریضه داری از من سواستفاده می کنی. گفتم چه سواستفاده ای؟ چیکارت کردم؟ جز اینکه چند بار من رو بردی دم بیمارستان ول کردی و رفتی خونه ی مادرت و یه زنگ نزدی ببینی زنت کجاست، نیومدی برم گردونی. یه بار دلداری بهم ندادی. حمایتم نکردی. پشتم نبودی. دلم بهت گرم نبوده. دیگه نمی خوام ببری من رو بیمارستان. احتیاجی بهت ندارم. با تاکسی و آژانس میرم. بیمارستان بردن من میشه سواستفاده؟"

گفتم" خیلی بی شعوره. تو تمام این سالها چیکار کرده برات. اخلاق هم نداره حداقل بگی به خاطر اخلاقش پیشش بمونم. تو این موقعیت هم رعایت تو رو نمی کنه. خیلی زودتر از این باید ازش جدا می شدی. الانم دیر نیست. ولش کن بره پیش مامانش ببینم چیکار می خواد بکنه."

گفت: " آره. همه ی آدمای دور و برم درکم می کنن، این آدم یه ذره درک نمی کنه. مراعاتم نمی کنه."

مکالمه ی ما که تموم شد رفتیم پارک. من درگیر دخترم شدم که رفت بازی کنه و اون شب تموم شد. صبح دیدم مامان و بابام شال و کلاه کردن برن بیرون. مامانم آشفته است. گفتم" چی شده" گفت: زینب زنگ زدم بهش داشت گریه می کرد. برم تکلیف شوهرش رو معلوم کنم. 

گفتم" طلاقش رو بگیر و بیا. 

مامانم نگاهم کرد. گفتم: اینطوری نگاه نکن. مردک بی همه چیز تو این موقعیت حداقل ادب داشته باشه این دختر رو اذیت نکنه. باید ده سال پیش جدا می شد. ولی حالا هم که نشده هر چی زودتر جدا بشه بهتره. بسه دیگه این عذاب. الان زنگ بزن به دایی بگو آماده بشه برید دنبالش، حسابتون رو صاف کنید بیاید. حیف از خاله ام. حیف از جوونی و عمرش که حروم شد.

مامان و بابام و دایی و زن دایی ام رفتن خونه ی خاله ام. شوهرش تا فهمیده بود مامانم میاد لباس پوشیده بود رفته بود خونه ی مادرش. مامانم رفتن زنگ زدن بهش که بیا حرف بزنیم. گفته که من دارم بابام رو می برم حموم. مامانم گفته باشه پس ما میایم اونجا. اول گفته بود بیاید بعدش گفته بود میام الان. 

اولش طلبکار شده بود و گفته بود زنم بابت اینکه خواهرم بچه دار شده حسودی می کنه! انگار عیب از خاله ی منه! مامانمم گفته بود اگه شما عیبی نداشتی الان بچه ی خواهرم مدرسه می رفت. شما حسودی می کنی نه خواهر من. 

خلاصه همه حرفی زده بودن و مامانم گفته بود کامیون بگیر الان وسایل خواهرم رو ببریم. بابام گفته بود جون دخترمون باارزشتره. اول بشینیم بنویسیم طلاق و امضا کن بعد میایم وسایل رو می بریم. شوهرش گفته بود نوشتن نمی خواد. مامانم گفته بود حرفت حرف نیست. می نویسیم امضا می کنیم همه مون. هفته ی دیگه هم میریم محضر طلاق می گیریم. نوشتن و اومدن خونه ی خواهرم. 

مامان می گفت وقتی نوشتیم و اومدیم باید قیافه شوهرش رو می دیدی. وا رفته بود. اصلا فکرش رو نمی کرد خاله ات طلاق بخواد و بره. 


.

برای مادربزرگم دعا کنید. کلیه اش کم کار شده. فشارش هم پایینه. با وضعیت خاله ام و این بی پناهی دعا کنید مادربزرگم اتفاقی براش نیفته. خدایا خودت پناه خاله ام باش. دلش رو گرم کن. امید بهش بده. کمکش کن. 


مامان میخواد به خاطر خاله ده روز بره کاشان، از طرفی دنبال بارداری هستم، آزمایش دادم، و هم باید برم سونوگرافی که تصمیم بگیره دکتر که فیبروم رو قبل بارداری جراحی کنیم یا نه. 

اون وقت هنوز مادربزرگم تو کماست و وضعیتش معلوم نیست، اصلا معلوم نیست وقتی بهوش بیاد وضعیتش چه طوری باشه، مامان هم میخواد سه ماه تابستون رو بره مواظب مادربزرگم باشه اگه مرخص بشه از بیمارستان، 

منم موندم معطل که چیکار کنم، بچه رو بذارم مهد کودک؟ کجا بذارمش؟ نزدیک محل کار؟ نزدیک خونه؟ اون موقع اگه حامله بشم و استراحت مطلق بشم بچه مهد کودک نزدیک اداره باشه جابجاش کنم اذیت میشه. اگه نزدیک خونه ی مامان بذارم که موقع استراحت مطلق شدن، مامانم راحت بهش سر بزنه، الان که مامان داره میره کاشان، یهو وسط روز مشکلی پیش بیاد چه طوری خودمو برسونم به بچه. 

سرگیجه گرفتم. 

فعلا ده روز زن داداشم گفته نگهش میدارم، بعدش نمیدونم چی میشه و چیکار باید کرد. 

معادله ی چند مجهولی که اصلا هیچ قسمتش معلوم نیست. 



از نظر من کسی که میگه با مردی که از سال 87 هیچ احساسی برات خرج نکرده بمون و زندگی کن و برو مشاوره ببرش مشاور خوب بشه و اون مرد متولد سال 53 است(45 سالشه) یا اصلا نمی دونه چی میگه و مجنونه یا دشمن آدمه! 

چه طور میشه احساس نداشتن، مرد نبودن، هورمون مردانه نداشتن، رو با مشاوره حل کرد؟ واقعا اگه فکر می کنید میشه حلش کرد بیاید یه سال با همچین مردی زندگی کنید و ببینید چه اتفاقی براتون میفته. 

حرف اولین دکتری که سال 89 به خاله معرفی کردم هیچ وقت یادم نمیره. (اون موقع من نمی دونستم عمق فاجعه چه قدره فکر کردم همسرش کمی سرد مزاجه از این مدل مردهایی که سالی ماهی یه بار همسرشون رو درآغوش می گیرن.) متن مکالمه ی خاله و اون دکتر رو هم نمی دونم چی بود. فقط یادمه که دکتره چون با من آشنا بود بهم گفت: به هیچ عنوان زندگی شویی نخواهند داشت و اون مرد رو به عنوان برادر یا پدر حتی کمتر می تونه کنارش داشته باشه. چون محبت پدرانه و برادرانه هم بهش نخواهد داشت با توجه به فیزیولوژی بدنش و تحمل این مرد واقعا خیلی سخته. بابت مشکلش عقده های روانی زیادی درونش ایجاد شده و خشونت بالایی داره و هزارتا مشکل دیگه. طوری که میتونم بگم دلیل 90% بداخلاقی هاش همین مشکل جسمی و عدم توانایی اش هست. توصیه ای که بهت دارم اینه که به خاله ات بگی اگه اعتقاد مذهبی داری طلاق بگیر و با یه مرد سالم ازدواج کن یا اگه اعتقادی نداری همزمان با این آدم دوست پسر بگیر و خودت رو تامین کن. چون بعد از مدتی هم روحت و هم جسمت به شدت آسیب میبینه. 



خاله ام حرف می زد باهام، میگفت، من مسئله ام بچه نیست و نبوده، بدون بچه میتونستم زندگی کنم ولی وقتی حتی اخلاق هم نداره، من دلم رو به چی خوش کنم. نه علاقه ای بینمون هست، نه رابطه ای، نه اخلاقش خوبه، بمونم که چی بشه، مطمئنم چهار روز دیگه پدرش بمیره کلا میره خونه ی مادرش زندگی میکنه چون هیچ کشش و محبتی تو وجود این آدم نیست. ده سال باهاش زندگی کردم، به خاطر اینکه هر وقت اومدم حرف جدایی بزنم مامانم حالش بد شد. از ترس اینکه اون مریض نشه سوختم و موندم، الان که تو کماست تمومش کنم. بذار خیالم راحت باشه که مجردم. بدونم مردی نیست که بهم محبت کنه، اینطوری راحتتر تنهایی ام رو تحمل میکنم. 

دعا کنید برامون. 


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین جستجو ها