محل تبلیغات شما

خواهرشوهر بغل مادرش نشسته بود، ما تازه رسیده بودیم، داشت سالاد درست می کرد، من از صبح سر کار بودم و بعدش راه افتادیم سمت خونه ی مادر شوهر، یعنی از ساعت شش که بیدار شده بودم تا نه شب یه لحظه خستگی در نکرده بودم، بچه هم تو ماشین هی بغلمون بود. 

من اومدم از بغلشون رد شدم که برم دوش بگیرم، خواهره زیرلبی گفت، مردم عروس میگیرن، ما هم عروس می گیریم، دو تا عروس گرفتیم، فقط کارای شخصی شون رو انجام میدن. 

رفتم حموم برگشتم، به مامانش گفتم، چرا این حرف رو میزنه. کلفت گرفتین یا عروس. من یه ربع هست رسیدم؟ انتظار دارید وایسم شام درست کنم؟

مامانش مثل همیشه ماست مالی کرد که راجع به شما حرف نمیزد. گفتم من شام نمیخورم. به همسر هم گفتم، بریم خونه ی اون خواهرت. من اینجا نمیمونم. 

سر شام نرفتم، لباس پوشیدم، وسایل رو جمع کردم، منتظر شدم شام خوردن، لباس بچه رو پوشوندم راه افتادم. 

بماند که همه اومدن گفتن چرا نمیای شام و گفتم من احتیاجی به شام شما ندارم. منت نذارید. خودتون گفتید بیاید. ما نمیخواستیم بیایم. از بس گفتین بیاید، اومدیم. گفتین دخترمون حرفی نمیزنه. 

دختره سلیطه بازی رو شروع کرد، منم جرش دادم. بعدشم رفتیم خونه ی خواهرشوهر بزرگه. 


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها