با بچههای باشگاه اسکواش حرف می زدیم حرف ازدواج و ریخت و پاشهای الان بود.
یکی از بچهها گفت، ما سال 83 ازدواج کردیم. عروسی نگرفتیم، شوهرم پول نداشت، همین طوری رفتم خونه ام، با یه چمدون. برا همین مامانم بهم جهیزیه نداد. خیلی ناراحت بودن که چرا عروسی نگرفتن برامون. بعدا مامانم یه سری خرت و پرت های خودش رو بهم داد، نرفت برام بخره حتی.
هر تیکه از زندگی ام رو با خون دل و با عیدی که شوهرم گرفته خریدیم. اون موقع همه تقبیح می کردن که چرا این مدلی رفتی خونه ات، باید منتظر می موندی عروسی بگیرن بعد بری، الان میگن چه کار خوبی کردی. بچههای الان یاد بگیرن ازت.
از اینکه اینقدر قوی برخورد کرده بود خوشم اومد.
گفتم چی شد که یهو رفتی خونه ات بدون عروسی. گفت، سه تا دویست هزار تومن بهمون کادوی عروسی دادن، با یکی اش سرویس طلا خریدم، با یکی اش خونه اجاره کردیم، سومی رو هم طول کشید تا بهمون دادن، اونم لباس و وسایل زندگی خریدیم.
درباره این سایت