محل تبلیغات شما

سال 96، دخترم 35 روزش بود، مریض شد، درموندگی شدید داشتم، سه شبانه روز بیدار بودم بالا سرش، خیلی اذیت شدم، طبق معمول خانواده ی همسر، همسر رو به بهانه ی مامانت مریضه کشونده بودن شمال، بعدش که همسر رفت، رفتن با هم گردش! 

یکی اون موقع خیلی اذیت شدم، یکی دیشب. 

دیشب ساعت چهار صبح اینقدر بچه حالش بد بود، گفتم خدایا بستری نشه، زیر سرم نره. 

اینو گفتم و خوابمون رفت دوتایی،

 اینقدر تبش بالا بود و هیچ جوری پایین نمیومد و مدام هذیون می گفت، نه دارو نه پاشویه هیچی اثر نمی کرد، مطمئن بودم صبح اگه بازم اینطوری باشه، حداقل یه سرم باید بزنه. نه آب میخورد نه غذا. ادرارم نمی کرد. آب بدنش تموم شده بود. 

خدا رو شکر صبح بیدار شد، گفت بریم دستشویی، بریم غذا بخوریم. 

این حرفاش کلی سرحالم آورد. داشتم آماده میشدم بریم بیمارستان که ادرار کرد و یه چیزی خورد. خیالم راحت شد. 


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها